Sunday, April 13, 2008

من اون قطعه گم شده ام؟؟؟


علت این آشنایی چی بود؟ چرا اومدی تو زندگیم؟؟ چرا از خودت روندی منو؟ چرا منو نمیخوای؟ چرا... چرا ... چرا...؟
اینا سوالایی بود که تو این مدت هزار بار تو ذهنم ازت پرسیدمشون و هیچ جوابی براشون پیدا نکردم........



اما امروز یه روز مهم تو زندگیم بود ، نمیدونم بگم خوب بود یا بد بود ، اما هر چی بود من بالاخره یکی از مهمترین تصمیمات زندگیمو گرفتم ....! دیگه هیچ کدوم اون سوالا مهم نیستن ، دیگه نمیخوام جواب هیچی رو ازت بگیرم ، دیگه میخوام دایره خودم باشم مثل گذشته ..نه یه قطعه گم شده !
همونطور که از پستام و ... معلومه از وقتی از سفر برگشتم حال و روز خوشی نداشتم . شده بودم مصداق کامل این پست که میگه : "
گاهی وقتا هست در زنده‌گانی که مهار کردن «الاغ درون» دشوار میشه "
و من شدیدا با خودم و احساساتم و... درگیر بودم و گاهی خودم هم از دست خودم شاکی میشدم که آخه تو چته؟ این الاغ درون بد جوری سرکشی میکرد.... حس غریبی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و هنوزم مطمئن نیستم میشه اسمش رو گذاشت عشق یا نه ؟ تنها تعبیری که میتونستم بکنم این بود که عاشق شدم ... چیزی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم ... حسی که شاید سالها منتظرش بودم و همیشه از خودم میپرسیدم ممکنه یه روزی تو هم واقعا عاشق شی؟؟؟ یعنی میشه یه روزی بفهمی عشق واقعی یعنی چی و ....... و ....... و........
آره بالاخره رسید ، چه جورم رسید... در نزده و سر زده ، نطلبیده و بی هوا ........ رسید اما از نوع بدش رسید ، ( اصلا قصد ندارم ثابت کنم این یه عشق واقعیه و درگیری احساسات نیست و ... چون جاش اینجا نیست ) رسید اما از نوع یه طرفش ....... یهو یه روز اومدم به خودم که دل از کف رفته بود و عطش این عشق هر روز بیشتر و بیشتر میشد ..... ( اینا رو که میگم معنیش این نیست که حالا اون شعله خاموش شده و یا کم شده از شدتش ، نه ! ) تو این مدت آدم دیگه ای شدم ...... دیگه هیچی مثل سابق نبود ، همه چیز زندگیم به هم ریخته بود ، شاید یکی از مهمتریم دلایلش این بود و هست که این یه عشق یه طرفه بود ومن با یه آدم عاقل و منطقی که هیچ جور راه نمیداد و نمیده ! طرف بودم و هستم ........ به هر حال هر چی که بود و هست این حس غریب حسابی خستم کرده بود ، شده بودم یه آدم سست و شکننده ، دیگه از اون کوه استقامت اثری نبود ، اون آدم پر شر و شور که کوه و جابه جا میکرد ، حالا همش یه گوشه کز میکرد و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت و شده بود پاااااااااااااااااک یه آدمی که حنی خودمم نمیشناختمش و از دستش خسته شده بودم ، از خودم در تعجب بودم ، دیگه خودمو نمیشناختم و همه اینا باعث میشد باور کنم عاشق شدم نافرم ، شایدم شما بگین این عشق نیست نمیدونم ، به هر حال منم تا حالا تجربه اش نکرده بودم و فقط راجع بهش شنیده و خونده بودم! اما فکر میکنم اسمشو میتونم بذارم عشق!
تو همه این روزا در حال جنگ بودم با خودم ،هی سعی میکردم با منطق و عقلم خودمو قانع کنم که یه عشق یه طرفه راه به جایی نداره ، ازش بگذر ، اینو به فال نیک بگیر ، میخواستی عشق واقعی رو تجربه کنی که کردی ، مگه نمیگن عشق اگه به وصال برسه از بین میره ، شاید واسه همین باید عاشق کسی شی که تو رو نمیخواد تا عشق واقعی رو تجربه کنی و این بشه یکی از مهم ترین و شیرین ترین بخشای زندگیت ، پس خودتو عذاب نده ( لازم به ذکر نیست که واسه به دست آوردن دل معشوق هم همچنان در تلاش بودم و او همچنان سنگدلانه میخواست موازی بمونه و یه جورایی با زبون بی زبون میگفت من قطعه ای گم نکردم ...!!!! 1 و دیگه وقتی واسه آخرین بار آب پاکی رو ریخت رو دستمو و بهم گفت که حتی داشتن یه دوستی ساده رو ازم میگیره و شاید نباید حتی موازی کنار هم ادامه بدیم ........ حال بدی داشتم ... واقعا قادر به وصفش نیستم و هیچ قلمی قادر به نوشتن اون چه به من گذشت نیست ...... روزای سخت و بد تو زندگیم زیاد داشتم ، اما این درد شیرین ، این زخم تازه چیزی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و راه درمانی هم براش نداشتم ، نمیدونستم از تجربه کی استفاده کنم؟ راز دل و به کی بگم؟ ......
من ..... منی که خودمو عاقل ترین میدونستم ، منی که همیشه سنگ صبور همه بودم ، منی که همیشه با حرفام آرامش بخش دردای دوستام بودم ، منی که همیشه واسه همه چیز یه راه حل عاقلانه و منطقی داشتم ، منی که همیشه مثل کوه در برابر مشکلات وا میستادم ، منی که همه رو حرفام و قولام حساب میکردن...... حالا رسیدم به جایی که دیگه حتی خودمم قول خودم رو باور ندارم ..... روزی هزار با ر به خودم قول میدم ....... اما ( با لهجه مربوطه : دی )
رسدیم به جایی که با زبون بی زبونی التماس میکنم منو از زندگیت بیرون نکن ، رسیدم به جایی که شخصیتمو ، رفتارمو آینده و گذشتمو جلو کسی که حس میکنم دنیا برام بدون اون هیچ ارزشی نداره روزی هزار بار بردم زیر سوال...!!! رسیدم به جایی که به راهنمایی و کمک بقیه احتیاج دارم ( نه اینکه این بد باشه ، ولی هر چیزی از حدش بگذره خوب نیست و من همیشه تو زندگیم سعی کردم در همه موارد متعادل باشم) ، رسیدم به جایی که اشکام بند نمیاد و بی هیچ بهانه میزنم زیر گریه ، رسیدم به جایی که بقیه باید بهم بگن عاقل باش و ..... و ..... و
از خودم خحالت میکشیدم و از کارام شرمنده بودم
امروز یکی دو تا تلنگر باعث شد یه کمی به خودم بیام و یه کمی خودمو به قول معروف جمع و جور کنم
دیشب تا صبح بیدار بودم و همه اتفاقات چند ماه گذشته رو مرور میکردم ، حتی حوصله خوابیدن هم نداشتم ، یار همیشگی ام ، لپ تاب نازنینم هم تا صبح با من بود و با وجود اون بود که همه این روزا تحملش راحت تر میشد ، در حال گشت و گذار تو وبلاگای مختلف بودم ....... تا بالاخره دمای صبح به این پست برخوردم !خوندن این پست و کامنتاش انگار اولین تلنگری بود که بهم زده شد .....!!! من میخوام چیو عوض کنم؟ من میخوام به زور یه نفرو بیارم تو زندگیم؟ که چی؟؟؟ مگه من کیم؟ مگه میشه اصلا کسی رو به زور داشت؟ مگه قراره ما از هر کی خوشمان میاد اونم همین حس مشترکو داشته باشه؟ اصلا چرا من وقتی اون خواست موازی باشیم ...... چرا وقتی خواست فقط دوست باشیم.... چرا وقتی گفت این رابطه نتیجه نمیده و ... و ... نتونستم عاقل و منطقی حرفشو بپذیرم و هی با اصرار بیخود و بیجا همی چیرو خراب ترش کردم؟ شدیدا به فکر افتاده بودم و با خودم درگیر تر که تو با چه حقی این روزا رو به خودت و اون آدم که ادعات میشه دوسش داری زهر کردی؟ مگه نه اینکه همیشه میگی ما با وروود به یه رابطه حق تصاحب اون طرف رو نداریم... مگه نه اینکه وروود به یه رابطه باید باعث رشد هر دو طرف بشه ؟ اصلا معنی رابطه یه طرفه چیه؟ خلاصه جنگ سختی بود بین دل و عقل ...... و سوالهایی که بعضی هاشو دلم میخواست اون ادم جواب بده........
اما با همه این حرفا و به خود طعنه زدن ها و غیره ... هنوز درگیر بودم تا وقتی امروز عصر یه دوست قدیمی با دیدن حال و روزغیر عادی و بی سابقه من... بعد از ساعت ها در مورد عشق و دلدادگی و منطق و عقل و .... گپ زدن توحرفاش منو یاد داستان قدیمی قطعه گم شده از شل سیلوراستین انداخت . وقتی اومدم خونه و از تو آرشیو خاک خرده هاردم داستانو درش آورم و چندین بار نگاش کردم انگار یه بار سنگین رو از رو دوشم پایین گذاشته بودم ..... این تلنگر دوم خیلی به جا بود ....... الان که دارم اینا رو مینویسم حس خیلی خوبی دارم ، احساس میکنم دوباره خودمم ، بعد مدتها خودمو پیدا کردم .... اینکه چه تصمیمی واسه زندگیم گرفتم و چطور میخوام برگردم به روال عادی زندگیم هم قصه اش طولانیه ...... همین بس که برای اتمام خود درگیری ها و آماده کردن خودم واسه شروع ترم تابستون که 2 هفته بیشتر به شروعش نمونده ، تصمیمات مهمی گرفتم ، فکر کنم یه مدتی از پست و کامنت و ... خبری نباشه تا من دوباره من بشم.... من امروز تصمیم گرفتم دوباره خودم باشم و دیگه هیچ وقت به دلم اجازه ندم افسار زندگیمو از دستم خارج کنه!


1. منظورم اینه که انگار اون دایره بزرگ تو داستان قطعه گم شده است
ُُShel Silverstain . 2






2 comments:

Anonymous said...

سلام من فاطمه هستم .مطلالبی که گذاشتسین خیلی رو من تاثیر گذاشته کاش میتونستم باهاتون صحبت کنم.راستی من دانشجوی رشته ی نقاشی هستم.اگه وقت کردین با تونستین حتما به وبلاگ من سر بزنید البته در باره ی مطالبش هیچی نگین که خودم میدونم افتضاحه.........کاش میشد من مثل شما ساده حرف دلمو بزنم اما نمیشه ...راستی من شعر م میگم....http://jameabi.blogfa.com/

Anonymous said...

سلام
مطلب جالبي بود. اميدوارم ديگه هيچ وقت تو زندگي گم نشيد.
نگار