Monday, April 21, 2008

از اینجا کوچ کرده ام

خوب بالاخره ما هم ورد پرسی شدیم ...... هر چند هنوز درمراحل تکمیل این پروژه هستم که اگه میدونستم این همه کار داره اصلا شروعش نمیکردم ولی خوب به هر حال الان اینجام

Wednesday, April 16, 2008

کوچ به ورد پرس

بالاخره اونقدررررررررررر این دوستان ورد پرسی تبلیغ کردن که ما رو هم از راه به در کردن که به جمعشون بپیوندیم
به زودی آدرس بلاگ جدیدم رو پست میکنم به محض اینکه راه افتاد
و اونوقت که امیدوارم به زودی باشه تا ترم جدید شروع نشده (به قول سنجد) برمیگردم


پ . ن : سنجد که یادتونه اون عروسک با مزه ی برنامه کودک .....آخی چقدر امروز یادش کردم

2.

باران که می بارد تو می آیی

Tuesday, April 15, 2008

زندگی نو مبارک

امروز یک روز بزرگ و مهم تو زندگمیه ......... بالاخره بعد سالها یه کار نیمه تموم رو تمومش کردم و اون تصمیم رو عملی کردم .....امروز آخرین برگ اون کتاب و خوندم و بستم گذاشتمش ته ته تهههههههههههههه ..... کتابخونه ، همون پشت مشتا یه جایی که چشمم بهش نیفته دیگه ...! آخه کتاب خوبی نبود .... ولی خیلی چیزا یادم داد و یه بخشی از کتابخونه زندگیمه
به خودم افتخار میکنم و از خدا تشکر
پ . ن : دلم میخواد همه دنیا بدونن و بهم تبریگ بگن : دی

Monday, April 14, 2008

1.

تلاش برای فراموش کردن کسی که دوستش داری درست مثل این می مونه که کسی رو که تا حالا ندیدی رو بخوای به خاطر بیاری

تا اطلاع ثانوی

نمیدونم چرا این روزا یه جورایی همه چیز این عالم به من و حال و روزم ربط پیدا میکنه ........
امروز از صبح که رادیو این آهنگ شهرام صولتی رو پخش میکرد با اینکه از طرفداران ایشون نیستم ولی این آهنگ شدیدا افتاده تودهنم و یه جورایی رفته رو اعصابم ........... : دی
ولی خداییش خوب وصف حاله دیگه چیکار کنم شاعر گفته :

تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه
تا اطلاع ثانوی نه حرف دارم نه حنجره
عشقمو زندون می کنم پشت هزار تا پنجره
نگاهمو پس می گیرم جلوش یه دیوار می زنم
جمله ی دوست دارم رو کنج دلم دار می زنم
تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه
..........
تا اطلاع ثانوی عشقتو بی خیال می شم
گوشه ای تنها می شینم همدم ماه و سال می شم
تا اطلاع ثانوی نه من دیگه نه تو دیگه
تا اطلاع ثانوی برو دیگه برو دیگه

.............

Sunday, April 13, 2008

من اون قطعه گم شده ام؟؟؟


علت این آشنایی چی بود؟ چرا اومدی تو زندگیم؟؟ چرا از خودت روندی منو؟ چرا منو نمیخوای؟ چرا... چرا ... چرا...؟
اینا سوالایی بود که تو این مدت هزار بار تو ذهنم ازت پرسیدمشون و هیچ جوابی براشون پیدا نکردم........



اما امروز یه روز مهم تو زندگیم بود ، نمیدونم بگم خوب بود یا بد بود ، اما هر چی بود من بالاخره یکی از مهمترین تصمیمات زندگیمو گرفتم ....! دیگه هیچ کدوم اون سوالا مهم نیستن ، دیگه نمیخوام جواب هیچی رو ازت بگیرم ، دیگه میخوام دایره خودم باشم مثل گذشته ..نه یه قطعه گم شده !
همونطور که از پستام و ... معلومه از وقتی از سفر برگشتم حال و روز خوشی نداشتم . شده بودم مصداق کامل این پست که میگه : "
گاهی وقتا هست در زنده‌گانی که مهار کردن «الاغ درون» دشوار میشه "
و من شدیدا با خودم و احساساتم و... درگیر بودم و گاهی خودم هم از دست خودم شاکی میشدم که آخه تو چته؟ این الاغ درون بد جوری سرکشی میکرد.... حس غریبی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و هنوزم مطمئن نیستم میشه اسمش رو گذاشت عشق یا نه ؟ تنها تعبیری که میتونستم بکنم این بود که عاشق شدم ... چیزی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم ... حسی که شاید سالها منتظرش بودم و همیشه از خودم میپرسیدم ممکنه یه روزی تو هم واقعا عاشق شی؟؟؟ یعنی میشه یه روزی بفهمی عشق واقعی یعنی چی و ....... و ....... و........
آره بالاخره رسید ، چه جورم رسید... در نزده و سر زده ، نطلبیده و بی هوا ........ رسید اما از نوع بدش رسید ، ( اصلا قصد ندارم ثابت کنم این یه عشق واقعیه و درگیری احساسات نیست و ... چون جاش اینجا نیست ) رسید اما از نوع یه طرفش ....... یهو یه روز اومدم به خودم که دل از کف رفته بود و عطش این عشق هر روز بیشتر و بیشتر میشد ..... ( اینا رو که میگم معنیش این نیست که حالا اون شعله خاموش شده و یا کم شده از شدتش ، نه ! ) تو این مدت آدم دیگه ای شدم ...... دیگه هیچی مثل سابق نبود ، همه چیز زندگیم به هم ریخته بود ، شاید یکی از مهمتریم دلایلش این بود و هست که این یه عشق یه طرفه بود ومن با یه آدم عاقل و منطقی که هیچ جور راه نمیداد و نمیده ! طرف بودم و هستم ........ به هر حال هر چی که بود و هست این حس غریب حسابی خستم کرده بود ، شده بودم یه آدم سست و شکننده ، دیگه از اون کوه استقامت اثری نبود ، اون آدم پر شر و شور که کوه و جابه جا میکرد ، حالا همش یه گوشه کز میکرد و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت و شده بود پاااااااااااااااااک یه آدمی که حنی خودمم نمیشناختمش و از دستش خسته شده بودم ، از خودم در تعجب بودم ، دیگه خودمو نمیشناختم و همه اینا باعث میشد باور کنم عاشق شدم نافرم ، شایدم شما بگین این عشق نیست نمیدونم ، به هر حال منم تا حالا تجربه اش نکرده بودم و فقط راجع بهش شنیده و خونده بودم! اما فکر میکنم اسمشو میتونم بذارم عشق!
تو همه این روزا در حال جنگ بودم با خودم ،هی سعی میکردم با منطق و عقلم خودمو قانع کنم که یه عشق یه طرفه راه به جایی نداره ، ازش بگذر ، اینو به فال نیک بگیر ، میخواستی عشق واقعی رو تجربه کنی که کردی ، مگه نمیگن عشق اگه به وصال برسه از بین میره ، شاید واسه همین باید عاشق کسی شی که تو رو نمیخواد تا عشق واقعی رو تجربه کنی و این بشه یکی از مهم ترین و شیرین ترین بخشای زندگیت ، پس خودتو عذاب نده ( لازم به ذکر نیست که واسه به دست آوردن دل معشوق هم همچنان در تلاش بودم و او همچنان سنگدلانه میخواست موازی بمونه و یه جورایی با زبون بی زبون میگفت من قطعه ای گم نکردم ...!!!! 1 و دیگه وقتی واسه آخرین بار آب پاکی رو ریخت رو دستمو و بهم گفت که حتی داشتن یه دوستی ساده رو ازم میگیره و شاید نباید حتی موازی کنار هم ادامه بدیم ........ حال بدی داشتم ... واقعا قادر به وصفش نیستم و هیچ قلمی قادر به نوشتن اون چه به من گذشت نیست ...... روزای سخت و بد تو زندگیم زیاد داشتم ، اما این درد شیرین ، این زخم تازه چیزی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و راه درمانی هم براش نداشتم ، نمیدونستم از تجربه کی استفاده کنم؟ راز دل و به کی بگم؟ ......
من ..... منی که خودمو عاقل ترین میدونستم ، منی که همیشه سنگ صبور همه بودم ، منی که همیشه با حرفام آرامش بخش دردای دوستام بودم ، منی که همیشه واسه همه چیز یه راه حل عاقلانه و منطقی داشتم ، منی که همیشه مثل کوه در برابر مشکلات وا میستادم ، منی که همه رو حرفام و قولام حساب میکردن...... حالا رسیدم به جایی که دیگه حتی خودمم قول خودم رو باور ندارم ..... روزی هزار با ر به خودم قول میدم ....... اما ( با لهجه مربوطه : دی )
رسدیم به جایی که با زبون بی زبونی التماس میکنم منو از زندگیت بیرون نکن ، رسیدم به جایی که شخصیتمو ، رفتارمو آینده و گذشتمو جلو کسی که حس میکنم دنیا برام بدون اون هیچ ارزشی نداره روزی هزار بار بردم زیر سوال...!!! رسیدم به جایی که به راهنمایی و کمک بقیه احتیاج دارم ( نه اینکه این بد باشه ، ولی هر چیزی از حدش بگذره خوب نیست و من همیشه تو زندگیم سعی کردم در همه موارد متعادل باشم) ، رسیدم به جایی که اشکام بند نمیاد و بی هیچ بهانه میزنم زیر گریه ، رسیدم به جایی که بقیه باید بهم بگن عاقل باش و ..... و ..... و
از خودم خحالت میکشیدم و از کارام شرمنده بودم
امروز یکی دو تا تلنگر باعث شد یه کمی به خودم بیام و یه کمی خودمو به قول معروف جمع و جور کنم
دیشب تا صبح بیدار بودم و همه اتفاقات چند ماه گذشته رو مرور میکردم ، حتی حوصله خوابیدن هم نداشتم ، یار همیشگی ام ، لپ تاب نازنینم هم تا صبح با من بود و با وجود اون بود که همه این روزا تحملش راحت تر میشد ، در حال گشت و گذار تو وبلاگای مختلف بودم ....... تا بالاخره دمای صبح به این پست برخوردم !خوندن این پست و کامنتاش انگار اولین تلنگری بود که بهم زده شد .....!!! من میخوام چیو عوض کنم؟ من میخوام به زور یه نفرو بیارم تو زندگیم؟ که چی؟؟؟ مگه من کیم؟ مگه میشه اصلا کسی رو به زور داشت؟ مگه قراره ما از هر کی خوشمان میاد اونم همین حس مشترکو داشته باشه؟ اصلا چرا من وقتی اون خواست موازی باشیم ...... چرا وقتی خواست فقط دوست باشیم.... چرا وقتی گفت این رابطه نتیجه نمیده و ... و ... نتونستم عاقل و منطقی حرفشو بپذیرم و هی با اصرار بیخود و بیجا همی چیرو خراب ترش کردم؟ شدیدا به فکر افتاده بودم و با خودم درگیر تر که تو با چه حقی این روزا رو به خودت و اون آدم که ادعات میشه دوسش داری زهر کردی؟ مگه نه اینکه همیشه میگی ما با وروود به یه رابطه حق تصاحب اون طرف رو نداریم... مگه نه اینکه وروود به یه رابطه باید باعث رشد هر دو طرف بشه ؟ اصلا معنی رابطه یه طرفه چیه؟ خلاصه جنگ سختی بود بین دل و عقل ...... و سوالهایی که بعضی هاشو دلم میخواست اون ادم جواب بده........
اما با همه این حرفا و به خود طعنه زدن ها و غیره ... هنوز درگیر بودم تا وقتی امروز عصر یه دوست قدیمی با دیدن حال و روزغیر عادی و بی سابقه من... بعد از ساعت ها در مورد عشق و دلدادگی و منطق و عقل و .... گپ زدن توحرفاش منو یاد داستان قدیمی قطعه گم شده از شل سیلوراستین انداخت . وقتی اومدم خونه و از تو آرشیو خاک خرده هاردم داستانو درش آورم و چندین بار نگاش کردم انگار یه بار سنگین رو از رو دوشم پایین گذاشته بودم ..... این تلنگر دوم خیلی به جا بود ....... الان که دارم اینا رو مینویسم حس خیلی خوبی دارم ، احساس میکنم دوباره خودمم ، بعد مدتها خودمو پیدا کردم .... اینکه چه تصمیمی واسه زندگیم گرفتم و چطور میخوام برگردم به روال عادی زندگیم هم قصه اش طولانیه ...... همین بس که برای اتمام خود درگیری ها و آماده کردن خودم واسه شروع ترم تابستون که 2 هفته بیشتر به شروعش نمونده ، تصمیمات مهمی گرفتم ، فکر کنم یه مدتی از پست و کامنت و ... خبری نباشه تا من دوباره من بشم.... من امروز تصمیم گرفتم دوباره خودم باشم و دیگه هیچ وقت به دلم اجازه ندم افسار زندگیمو از دستم خارج کنه!


1. منظورم اینه که انگار اون دایره بزرگ تو داستان قطعه گم شده است
ُُShel Silverstain . 2






در انتظار رسیدن رفتن تو

ایستاده ام با قامتی غروبین

در انتظار رسیدن رفتن تو

مانده ام حیران در چگونه گذراندن فصل غربت تو

می روی و من به ظاهر مانده ام

اما ،اما دلم با تو راهی شد

شاید که کمی از احساس غربتم بکاهد

و یا کمی از غربت لحظه هایم کم کند

می آیی ،می دانم در چشمانت در نگاهت

می خوانم با آهنگی پر امید

کاش می شد دستهایم را پر از معنای نگاهت می کردم

بر گردنت می آویختم

تا این احساس شاید برای همیشه در تو بماند

گریه کن گریه قشنگه

احساسم به روی کاغذ نمی آید،
آنقدر دلتنگ تو هستم
که جز گریه کردن مرحمی نمی یابم.
تو بگو...!
راهی به جز گریستن؟
تنهاییم را چگونه بنویسم؟
چگونه برات معنایش کنم؟

نگفتی راهی به جز گریستن؟
سراغ داری؟

مرا اینگونه باور کن

مرا اينگونه باور کن... کمي تنها ، کمي بي کس ، کمي از يادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا ديگر کجا رفته...؟! نمي دانم مرا آيا گناهي هست..؟ که شايد هم به جرم آن ، غريبي و جدايي هست..؟؟؟ مرا اينگونه باور کن

بسه دیگه همش میگه دلم تنگ است

آنجا كه كشتن عاطفه فرهنگ ميشود
دلها براي مردن گل سنگ ميشود
من بيصدا به ياد خودم ساز ميزنم
آري دلم براي خودم تنگ ميشود

Friday, April 11, 2008

ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

هر چند اين زمانه ...دلم تنگ است
امروز بي بهانه دلم تنگ است
مجنون قصه هاي تو خود را كشت
يعني كه عاشقانه دلم تنگ است
من كوچه كوچه كوچه دلم تاريك
من خانه خانه خانه دلم تنگ است
در من تمشك بوسه نمي رويد
زخمي بزن جوانه ! دلم تنگ است
باران ترانه هاي لبم را شست
باران ... لبم ...ترانه... دلم تنگ است
لبخند خاطرات مرا برگرد
برگرد! كودكانه دلم تنگ است
سر را به شانه هاي كه بسپارم ؟
آه اي كدام شانه ! دلم تنگ است
امروز از اون روزایی بوده که از صبح دلم گرفته بود ، بی دلیل ، دلم هواتو کرده بود ، بازم بی دلیل ! هر چند با همه وجود میدونم منو نمیخوای ، میدونم باید فراموشت کنم ،میدونم باید عاقل باشم ... ولی مشکل اینجاست که با عقلم عاشقت شدم و حالا حرف دل و عقل یکیه !!!!هر چی بیشتر سعی میکنم عاقل باشم ، عاشق تر میشم....... هر وقت دلم میگیره ، وقتی خیلی ناراحتم ، وقتی خیلی خوشحالم ، وقتی احساس تنهایی میکنم ، وقتی دور و برم خیلی شلوغه ولی تو نیستی ......... شدیدا تو رو کم می آرم و دلم هواتو میکنه ، دلم میخواد همه اون لحظات رو با تو قسمت می کردم ، دلم میخواد بودی و با هم از هوای بهار لذت میبردیم ، دلم میخواد هنوز هم هر روز به شوق تو برمیگشتم خونه به شوق شنیدن صدات ، دیدن چشات .....دلم میخواست بودی و با تو از این همه زیبایی بهار لذت میبردیم.... اما وقتی یادم می افته اینا همش آرزوی محاله دلم میگیره ، اونقدر که دیگه هیچی بازش نمیکنه .. جز شنیدن صدات ، که اونو هم ندارم .......... من چیکار کنم که فراموشت کنم؟؟؟؟؟؟ مگه اصلا عشق فراموش شدنیه؟؟؟؟؟؟ کی تونسته که من بتونم؟؟؟؟؟ نمیدونم شاید باید یه مدتی همه چیز و کنار بذارم تا به نداشتنت عادت کنم ، تا باورم شه من و تو مال یه دنیا نبودیم و تو سهم من از این دنیا نبودی ، تا بتونم بپذیرم اومدنی رفتنیه
میدونم حتی با این حرفام ممکنه از دستم برنجی ( چیزی که اصلا نمیخوام ) اما حالا که تو رو ندارم ، اقلا اینجوری میتونم بهت بگم که چقدر دلم برات تنگه وچقدر سخته که این آرزوی محال با تو بودن رو باید برای همیشه تو دفتر قلبم نگه دارم و برای آخرین بار برای همیشه ازت خداحافظی میکنم ، شاید اینجوری بهتر باشه
اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش
اگه تویی اون که فقط دلم میخواد منو ببخش
منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم
تو یک فرشته ای و من اگه فقط یه آدمم
منو ببخش اگه برات میمیرم و زنده میشم
اگه با دیوونگیام پیش تو شرمنده میشم
منو ببخش اگه همش میسپارمت دست خدا
اگه پیش غریبه ها به جای تو میگم شما
.....................
ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

Thursday, April 10, 2008

ساز زندگی ِ ناساز

ابدیتی را به تماشا نشسته ام

بی تو !

خواب ابدی شیرینم دیدنی است ......


چترم را میبندم
زیر آسمان ابری دل
مست می شوم از
بوی راه و روح
دست مهربان روزگار،
شاد باش میدهد مرا
که میرقصم
به ساز زندگی ِ
ناساز

Wednesday, April 9, 2008

ازدواج یا اسارت

من : سلام ... جان
اون : سالم ... خانم
من در حال تعجب از خانم خطاب شدن: احوال شما؟ سال نو مبارک
اون : ممنون ، سال نوی شما هم مبارک
من در حال شاخ در آوردن : خوب هستید شما؟ همسر عزیزتان چطورن؟
اون : متشکرم . شما چطورین؟ ببخشید من تاخیر دارم واسه تبریک .. آخه ما جای شما خالی عید رفتیم ایران
من : نو پرامبلم ، دوستان جای ما... همیشه خوب و خوش باشید ، من فقط دیدم هستید گفتم سال نو رو حضوری تبریک بگم و دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ( اگه هزار تا اسماییلی متعجب هم اینجا باشه بازم نمیتونه قیافه منو که از تعجب تا مدت ها دهنم باز مونده بود و مثل خنگا به شکل هزار تا علامت تعجب در اومده بودم رو توصیف کنه ) !!!!ا
اون: ببین ، من خانمم خوشش نمیاد که من چت کنم و منم به نظرش احترام میذارم اگه میشه...... من در شوک شدید: ایتز اوکی ، موفق و شاد باشید
بای
اون: بای
من: راستی آیدی تو هم پاک کنم؟
.......................
و جوابی نیومد
وقتی چند وقت پیش این پست رو خوندم و اینکه این دوست گرامی فرموده بودن : "(من دوست‌پسر نداشتم که بدونم پسرها هم همین عکس‌العمل رو دارن یا نه!!! فقط نه خودم تا حالا همچین حرفی به دختری زدم، نه دوستای نزدیکم که رابطه‌های خصوصیشون رو خبر دارم. خوشحال می‌شم خانوم‌ها تجربیاتشون رو در اختیار ما پسرها بذارن)" فکر کردم بهتر از این وقتی واسه جواب نیست ....وقتی پست ایشون رو خوندم فکر کردم خوب آره تو دنیای مجازی خیلی از این اتفاقا ممکنه بیفته و آره متاسفانه خیلی از خانما هم اینطورین و این از فرهنگ ماست ولی صد در صد نیست و بی انصافیه اگه بخواهیم همرو جمع بزنیم و اصلا به فکرم هم خطور نمیکرد که یه روزی بهترین دوست زندگیم ، کسی که به قول معروف رفیق گرمابه و گلستان بودیم ، کسی که همیشه و همیشه کنارم بوده چه از راه دور چه نزدیک همچین چیزی بهم بگه و من یهو بشم یه آدم غریبه....!!!!!!!!!!! آخه این دوستی یه دوستی دو سه روزه نبود، مجازی نبود ، معمولی نبود.......... ما با هم رشد کرده بودیم ، درس خونده بودیم ، گفته بودیم ، خندیده بودیم ، اشک ریخته بودیم ، سنگ صبور هم بودیم ، یه وقتی اگه هر روز حرف نمیزدیم روزمون شب نمیشد ،هر روز ساعت ها حرف میزدیم ( چه تلفنی ، چه رو در رو ، چه با چت ) این دوستی بهترین چیزی بود که تو دنیا داشتیم و هر دو بهش افتخار میکردیم.......... یادمه وقتی نامزد کرد ،بهش گفتم زن ذلیل نباشی؟ نری و عوض شی؟ بی معرفت نشی؟ گفت : اولا که من عوض نمیشم عمران بعدشم مگه دارم شوهر میکنم خدایی نکرده؟ دارم زن میگیرم و اینو همیشه یادت باشه " “هر چی پیش بیاد، من و تو دوست می‌مونیم و تا آخر عمر هیچی اینو عوض نمیکنه... " منم فقط لبخند زدم.... اما اون از همون روزا عوض شد و ارتباطمون کمتر شد ، منم سعی کردم درک کنم خوب یه زندگی جدید ، مسئولیت زندگی و ...........و ... و....و به هر از گاهی یه ایمیل و دو سه خط احوال پرسی آن لاین راضی بودم و از موفقیت هاش و خوشی هاش خوشحال. اما بعد ازدواج همینا هم کمتر شد و بعد که به بلاد خارجه اومد مدتی بدون همسرش و مدتی بازم فعال تر شده بود تو ایمیل زدن و احوال پرسی کردن و ... تا اینکه همسرش رسید و کم کم ترمزدستیشو کشید و امروز که کمتر از یه سال از ازدواجشون میگذره................... من واقعا شوکه ام ، نمیدونم چی فکر کنم؟؟؟ نمیدونم چی بگم !! میدونم اومدنی رفتنیه و قرار نیست همه آدما همیشه تو زندگیمون بمونن ، ولی آخه دوستی ها فرق دارن ، دوستا رو به راحتی به دست نمیاری که به راحتی به خاطر یه شخص سوم از دست بدی .......!!!! اگه این دوستی یه دوستی مجازی بود میتونستم راحت تر درکش کنم ، اما آخه
جدی چرا آدما اینجوری شدن؟ چرا دیگه دوستی بدون تا پیدا نیمشه؟ چرا آدما اونقدر واسه خوشون ارزش قائل نیستن که به یه نفر دیگه اجازه میدن همه چیشون رو بگیره حتی دوستاشونو ..........!!!!!!!!! آخه آدم ازدواج میکنه ، اسیری که نمیره؟ والله تو زندان هم میزارن زندونی ها ملاقاتی داشته باشن مگه نه؟ فکر کنم اینا همش درس زندگیه ، فقط نمیدونم چرا هر روز موضوعات درسی عوض میشه و چرا انقدر زود به زود خدا کتابا رو آپ دیت میکنه

دوست دارم

من فقط دوست دارم
................







وقتی عاشقی عقل کار نمی کنه یعنی عشق و عقل نمی تونند کنار هم باشند . عشق کورت می کنه ولی دوست داشتن چشماتو باز می کنه .
وقتی عاشقی فقط فکرت رسیدن به معشوقه ، ولی وقتی کسی رو دوست داری برات خوشبتی و سعادت اون مهمه ، چه بهش برسی ! چه نرسی !
وقتی عاشقی حاضری معشوقت بمیره ( اونو بکشی ) ولی دست کس دیگه ای بهش نرسه (ا ین دیگه یه کم اغراقه : دی ) . ولی وقتی دوستش داری دعا می کنی کاش بمیری تا نبینی اون کنار دیگری قرار می گیره . اگه بهش نرسیدی براش آرزوی خوشبختی می کنی
وقتی عاشقی می خوای که معشوقت هم عاشق تو باشه ، می خوای هر طور شده بهش بفهمونی که تو بیشتر از اون عاشقی . ولی وقتی کسی رو دوست داری ، احساس می کنی تا نهایت دوست داشتن جا برای دوست داشتنش هست . پس سعی می کنی هرروز بیشتر دوستش داشته باشی .
وقتی عاشقی مشکلاتتو با معشوقت قسمت می کنی ( دوست داری سرتو بزاری تو سینه معشوقتو از دلتنگی هات بگی از مشکلاتت بگی و های های گریه کنی ) . ولی وقتی کسی رو دوست داری می خوای که مشکلات فقط مال تو باشه ( سختیها و مشکلاتو برا خودت زمزمه می کنی یا تو دلت با اونها مبارزه می کنی نکنه که اون بفهمه و ناراحت بشه . وقتی که یغضت می ترکه پشتتو بهش می کنی تا اشکاتو نبینه .)
وقتی عاشقی معشوق قربانی این عشق می شه . ولی وقتی کسی رو دوست داشته باشی این تویی که قربانی می شی
شما هم موافقین؟

Tuesday, April 8, 2008

Losing My Religion

از اونجایی که هنوز نتونستم پستای عقب افتاده و چیزایی که تو مدت دو هفته سفرم فرصت خوندنشان نبود رو تموم کنم ، هر شب چند ساعتی به گوگل ریدر اختصاص داره.
تو یکی از ای پست ها این خانم محترم یه پیشنهاد بی شرمانه ( قصه این کلمه هم درازه و بعدا میگم ) در مورد لوزینگ مای رلیجن داده بودن ، ما هم ساده و بچه شهرستانی حرفشون رو گوش کردیم و چشمتان روز بد نبینه این آهنگ شدیدا و نافرم به دلمان نشست و دلمان نیومد با شما شادیهمان رو قسمت نکینم
نمیدونم این روزا یا من زیادی حالم خوش نیست که همه چی به دلم میشینه یا همه آدما حرف دلاشون با من یکی شده یای سوم هم بمااااااااااااااااااااااااااند


Oh, life is bigger
It's bigger than you
And you are not me
The lengths that I will go to
The distance in your eyes
Oh no, I've said too much
I set it up

That's me in the corner
That's me in the spotlight, I'm
Losing my religion
Trying to keep up with you
And I don't know if I can do it
Oh no, I've said too much
I haven't said enough
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

Every whisper
Of every waking hour I'm
Choosing my confessions
Trying to keep an eye on you
Like a hurt lost and blinded fool, fool
Oh no, I've said too much
I set it up
Consider this
Consider this
The hint of the century
Consider this
The slip that brought me
To my knees failed
What if all these fantasies
Come flailing around
Now I've said too much
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

But that was just a dream
That was just a dream

But that was just a dream
Try, cry, why try?
That was just a dream
Just a dream, just a dream
Dream

من دیگه خسته شدم

دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم ؛ این کاغذ ؛ اینهمه مورد خوب
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده . . .
پیکر نازک تنها قلمم ؛ زیر آوار غم و درد دگر خرد شده
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس . . .
می توانی تو از این دنیای وحشی بنویس
من دگر خسته شدم . . .
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند
اما ... تو بگو...... گل پرپر شده زیباییست؟؟؟!!! رنگ مرگ ِ عشق آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش . . .
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم . می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ ؛ اینهمه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب .

زندگی نقطه سر خط

حرف ت کرده قیامت.........
ت مثل تو ، مثل تردید.......... ت مثل آخر طاقت
مثل تنهایی مثل تب مثل آخر خیانننننننننننننننننننننننننننت
...............
عزیزم نقطه ته خط
برو با خیال راحت

عشق یه طرفه .... ورود ممنوع

عشق های یکطرفه مثل جادّه های یکطرفه هستند که خط عبور بینشان دیده نمیشود. فقط شما هستید که بر جادّه سوارید و با اتومبیل ها ی دیگر به مقصد مشابهی میروید. به این معنا که اتومبیل دیگری را که برخلاف مسیر خود در حال حرکت باشد نمیابید و این همان حکایت احساساتی است که نسبت به شخصی در دلمان بوجود آورده ایم.

بهتر است بگویم: این حسی است که درون ما نسبت به شخصی زاده شده. غافل از اینکه آن شخص نسبت به احساساتمان بی اطلاع است و یا بی اعتنا !!!


به جای یادگاری
دِشنِه زدی به بالم
خیره شدی به چشمام
گفتی دوستت ندارم

شدم یه بی همه کس
همسایه ی جنونت
.........................

سکوت من

من از سكوت گريزان بوده ام هميشه ... سالهاست كه سكوت كرده ام ..... و اينك ترس مرا تكان مي دهد و من پيوسته به عقب بر مي گردم و از خود اين سوال را بارها و بارها مي پرسم كه آيا من راه را عوضي آمدم ؟.. دلم گرفته است از اين فريبها و نيرنگها ... از اين دورويه مردمان بيهوده گو ... از آنها كه خدا را در پشت يك تكه ابر پنهان كرده و مي كنند و خود را قديس وار خالص خالص مي نمايانند .... چرا سادگيها هميشه تهش باختن است ؟ چرا قلب ساده من هميشه ساخت و ويران نكرد اما ساخته هايش را ويران كرد دست فريب ؟ ... چرا بالهايم را ديگران نمي بينند.............!!؟

Monday, April 7, 2008

فرصتی دوباره

این شعر رو امروز هزار بار خوندمش .........

همیشه فرصتی دوباره هست
همیشه راهی است که آن را نیازموده ایی

همیشه حرفی هست که آن را به زبان نرانده ایی

همیشه دستی هست که آنرا با مهر نفشرده ایی

همیشه بغضی هست که نشکسته است و شاید آغوش تو جایی باشد برای شکستن این بغض

همیشه دلی هست که می تپد به شوق دیدار یار

همیشه قلبی است که شکسته است ز هجر یار

همیشه لبخندی هست که تو را می برد تا عرش

همیشه بازوانی هست استوار تر از هر کوهی

همیشه حسادتی ، نیرنگی ، فریبی ، ریخشندی است

که قلب تو را پاره پاره می کند

همیشه کسی هست که میدونی به حرفات گوش میده

همیشه کسی هست که میدونی حرفاتو می فهمه

همیشه کسی هست که سکوتتو می فهمه

........................





اما هر چی فکر میکنم میبینم اون فرصت دیگه نیست ، هیچ فرصتی دیگه نیست ، دیگه هیچی مثل روز اولش نمیشه،هیچیو نمیشه درست کرد،اشتباهی رو که کردی گاهی دیگه کردی، راهی هم واسه درست کردنش نیست ، فقط میشه یه تجربه خوب یا بد باید ازش درس خوب بگیری!!! سعی میکنم اینو بفهمم...
اما چطوری؟

آرزوی محال

آرزو يعني جواب يک سوال
آرزو يعني خروشيدن ز خواب
آرزو يعني شقايق يک سبد
آرزو يعني کمال تا ابد
آرزو يعني که از بود و نبود
مي توان غمهاي عالم را زدود
آرزو يعني که از يک روح داغ
يا که از يک دشت و يک تکه باغ
آرزو باکر تر از روز خداست
آرزو هفت است و از رقم ها او جداست
آرزو يعني يک سرچشمه نور
آرزو يعني تيمم بي غرور
آرزو يعني غريبي آشنا
آرزو يعني تنها حتي خدا
آرزو يعني نهايت تا بهشت
آرزو را مي توان با دل نوشت
آرزو يعني که نقش چشم يار
آرزو يعني شهادت پاي دار
آرزو يعني چه آزاد و اسير
يا غروب خسته اي دلگير و پير
مي توان در آسمان هم پر گشود
آرزو يعني همان بود و نبود


خواستم بالاخره به دعوت این خانم عزیز پاسخی بدم و آرزوی محالم رو فاش کنم هر چند گاهی آرزوها اونقدر محالند که ترجیح میدی در موردشون سکوت کنی ..... ولی خوب سارا ی عزیز پیش دستی کرد و منم دیدم وقتی اون به این قشنگی دقیقا حرف من و زده من هر چی بگم به این زیبایی و دل نشینی نیمتونم حق مطلب رو به جا بیارم.... من که آرزوم اینه :
"که در شهری زندگی کنم که تو هستی، حالا نمی گویم در خانه ات، در اتاق خوابت، در زندگیت، میدانم محال است ولی وقتی حس می کنم از همان خیابانی رد خواهم شد که تو روزها و شبها از آن رد می شوی، احساس شادی میکنم، وقتی تصور می کنم از همان فروشگاهی خرید می کنم که تو در آن خرید می کنی احساس خوبی دارم، وقتی فکر می کنم در هوای نفس می کشم که تو هم در همان هوا نفس می کشی حال خوشی بهم دست میدهد اصلا هوای شهری که تو در آن زندگی میکنی هوای زندگیست، هوای بودن و هوای عشق است…." 1


سخت است بودن و نديدن و چه سخت است ديدن و نخواستن و چه سخت است خواستن و نداشتن و چه سخت است داشتن و از دست دادن
اما یه آرزوی محال دیگه هم دارم و اون رو هم سیاوش گفته ......
نمیدونم چرا اصلا همه آرزوهای محال منو دزدیدن ..... این خیلی بده که آدم آرزوهاش با بقیه یکی باشه؟ به نظر خودم که قشنگه....!
امیدوارم سارا و مریم عزیز نگن تقلب کردی و این پست قبول نیست





1. بخشی از پست سارا

اشتباه

ز‌اول، نه
از بعد‌تر اشتباه بود
براي تو که عاشق رفت‌ها بودي
آمدنم بهر چه بود؟

Friday, April 4, 2008

تکمیلی..............( موازی یا متقاطع...؟ مسئله این است) !!ا


از این جمله خیلی خوشم اومده بود و تو همه پروفایلام و ... پستش کردم ...!!!!به نظرم حقیقت دردناکی میاد که هیچ چاره ای جز پذیرفتنش نیست : دو خط متقاطع به همدیگر می‌رسند، از هم رد می‌شوند و از هم دور می‌شوند...
ولی ...... دو خط موازی بهم نمی‌رسند اما از یکدیگر دور هم نمی‌شوند
امروز تو یکی از همون جاها
یکی اومد و این جوابو بهم داد...!!!!ا
دو خط موازی

عکس از اینجا ست

مانتو و نوستالژی

دیروزبازم یکی ازون روزایی بود که نمی دونستم چی باید بپوشم و همینجور که به خودم غر میزدم ... فکر میکردم چه راحت بودیم تو ایران ها ... خدا پدر این مخترع مانتو رو بیامرزه ...!!! یه مانتو میکردی تنت و یا علی مدد راه می افتادی ( بگذریم که قر و فر خانمای ایرانی با همون مانتو و روسری صد هاااااااااااااااااا برابر بیشتر از خانم های بی حجاب این دیار غربته ) بعد داشتم فکر میکردم شاید باید یه طرح اصلاحی اینجا ارائه بدم ....!!! والله به خدا هر روز باید 6 ساعت فکر کنی حالا چی بپوشم ، چی نپوشم ؟ این که نشد زندگی....!!! البته بازم بگذریم که اینم یه خصلت ایروننیه وبا خودم که صادقم و میدونم که این فقط ریشه در ذات ایروونیم ( که بهش افتخار میکنم ) داره .... والله به خدا در صد بالایی( نمیگم صد در صد که اغراق نشده باشه ) از اینجایی ها شاید به قول یکی از دوستان صبح که از خواب پا میشن حتی سرشون رو هم شونه نکن و خیلی راحت با همون پیرژامه و تیشرت چروک و بد ترکیبشون پامیشن میان دانشگاه ، خرید و ...خیلی جاهای دیگه که ما ایرونی ها رو اگه بکشی همچین کاری نمیکنیم....!!! از خودم میگم و میدونم تقریبا هممون مثل همیم! خوب واسه همین هم هست که اینور دنیا ایرونی ها به خوش پوش ترین و شیک ترین آدما معروفن ... یعنی تو امکان نداره یه ایرونی رو از دور ببینی وحد اقل به خاطر سر و وضعش تشخیص ندی که ایروونیه ... حالا هر چقدر هم که طرف نخواد نشون بده ایروونیه و .... ( که اینم خودش یه بحث جداست ) به هر حال همین مسئله باعث شد از سر صبح نوستالژی خون ما بره بالا شدیدااااااااااااااااااااااا و تا آخر شب هم پایین نیاد و کلی به یاد ایام خوش در وطن بودن بیفتیم و ............و ... تو خود حدیث مفصل بخوان

Thursday, April 3, 2008

میرن آدما ...از اونا فقط خاطره هاشون میمونه به جا

انگار همین دیروز بود که با ناباوری تموم مامان این خبر رو بهم داد و من با شنیدنش ........... فقط یادمه وقتی به هوش اومدم تا ساعت ها اختیار اشکام رو نداشتم ............. امروز 2 سال از اون زمان میگذره ، یاد و خاطره اون آدم نه تنها کم رنگ نشده ، بلکه همه جا و همیشه باهامونه ، اما خوب زندگی هم روال عادیشو طی کرده و میکنه ... امروز شدیدا حرفی رو که چند وقت پیش یه دوست عزیز بهم زده بود با همه وجود لمس کردم که گفت : " اومدنی رفتنیه ...." و گاهی چه سخته قبول کردن این واقعیت و دل نبستن ....... اما این بهم میگه هیچ چیزی غیر ممکن نیست

Wednesday, April 2, 2008

یه روز عجیب تو زندگیم

امروز از صبح همش اتفاقات عجیب افتاده به طوریکه خودمم یه جورایی عجیب شدم و خودمو غافلگیر میکنم با کارام
اون از ساعت های اولیه صبح ( ساعت 1 صبح) که بالاخره واسه ترم جدید ثبت نام کردم ، بعد کله سحر اومدم سر کار بلیط بخت آزمایی رو که فقط رو حساب زدن پوز خودم خریده بودم که ثابت کنم بد شانسم رو ....چک کردم ..... برده بدوم....!!!!!!!!! هر چند چیزخاصی نبود فقط 2 دلار ولی خوب حسابی شکه شده بودم ...!!!! من و بردن؟؟؟
حالا هم میبینم که کمال هم نشین شدیدا تو این سفر در من اثر کرده !! خودم هم باوورم نیمشه علاوه بر تکه کلام ها و ... دوستان همسفر که یه کم نرمال میزنه .... من......امروز یه سیب نشسته و پوست نکنده به سبک دوستان همسفر خوردم........!!!!!!!!!!!!!!!! خودم داشتم شاخ در می آوردم ....اینو الان اونایی که منو از نزدیک میشناسن فقط میتونن لمس کنن......!!!!! واسه همین وقتی چندتا از دوستان لطف کردن و توفرند فید فالو کردنم هم تعجب نکردم چون اصلا امروز روزعجییبه و حتی وقتی هییییییییییییییییییییییی چرت و پرت های منو لایکیدن ( دوست داشتن و خوش اومدن فرند فیدی )
بازم تعجب نکردم خیلی ، آخه با کارایی که خودم از خودم در وکردم امروز ......... الان شبیه علامت تعجبم کلا


Tuesday, April 1, 2008

بهار و دوست دارم چون


بهار رو دوست دارم به هزاااااااااااااااااااااااااااار و یه دلیل
بهار همیشه پر از زیبایی و نشاط و شور واسم ، بهترین تصمیم های زندگیمو تو بهار میگیرم ، تو بهار پر انرژی ام و حس میکنم همه دنیا تو دستامه ، حتی وقتی مثل این روزا تو بدترین شرایط روحی ام بازم کوچیک ترین چیزی خوشحالم میکنه ......!!ا
بهار رو دوست دارم چون صبح ها با صدای پرنده کوچیکه که جاش تو بالکنه بیدار میشم ، بهارو دوست دارم چون حتی وقتی یه روزش مثل امروز دل آسمون گرفته و صبح که میرم سر کار داره شر شر میباره ولی عصر که میام از شرکت بیرون خورشید خانم همه جا رو غرق نور کرده و هوا بوی گل میده .
بهار و دوست دارم چون وقتی سوار ماشین میشم و پنجره ماشین و تا ته میدم پایین و با سرعت 140 تا تو بزرگراه حرکت میکنم حس خیلی خوبی بهم دست میده وقتی باد موهامو میریزه تو صورتم دلم میخواد سرم و از پنجره ببرم بیرون ..... و حتی اگه یه روزی تو ترافیک گیر کنم مهم نیست ......
بهارو دوست دارم چون سرتا سر مسیرم تا خونه پر میشه از درختای پر شکوفه و نرگسای درشت و دلربا که آدمو مست میکنن و بهم یاد آوری میکنن که همه چیز یه زندگی دوباره رو شروع کرده و وقتش رسیده تو هم تکونی به خودت بدی....
بهارو دوست دارم چون همه جا بوی گل و عطر میده ، چون همه چی شادابه و رنگ و بوی زندگی و نویی میده
بهار و دوست دارم............بهارو دوست ... بهارو .. بهار..........بهار......!
بعد یه روزی مثل امروز با اینکه حالم گرفته بود و از صبح دنبال بهانه بودم واسه خلق تنگم... همینکه پامو از شرکت گذاشتم بیرون و باد بهاری بهم خورد عوض شدم ، دلم خواست زودی برسم خونه ماشین و پارک کنم ، لباسمو عوض کنم و با یه همراه برم پیاده روی .... وای چه حالی داره ،دستت تو دست کسی باشه که دوسش داری و دوست داره ، بعد برید ساعت ها پیاده روی ، گل بگین ، گل بشنوین .... بیخود نیست میگن بهار فصل عشق و عاشقیه ها .... بگذریم که من باید بازم مثل همیشه و هر سال خودم باشم و تو تنهایی هام قدم بزنم ، ولی خوب این هوای خوب اونقدر حالمو جا آورده که حتی اینم ناراحتم نمیکنه و بازم تو تنهایی میرم پیاده روی و .......... رفتم و برگشتم ؛ جاتون خالی حسابی لذت بردم ؛ با اینکه الان باز داره بارون میزنه ولی بعد اون همه خوشی این بارونشو هم الان دوست دارم....!
بهار خوش اومدی ...!
بهار دوست دارم ...
بهار....بهار....... کاش همیشه بهار بود
...........


پ . ن . به خدا این عکس رو خودم گرفتم وقتی تو ترافیک گیر کرده بودم و بله اینجا محله ماست

کارت تبریک عید با تاخیر




امروز یکی از اون اتفاقاتی افتاد که باورش تا چند دقیقه برام سخت بود....!!! ماجرا این بود که من دیشب تنبلی ام اومد صندوق پست رو چک کنم و امروز صبح وقتی در صندوق پست رو باز کردم از دیدن یکی از نامه ها تقریبا قلبم ایستاد ....!!! یه نامه از دفتر حفاظت منافع جمهوری اسلامی ایران...!!! داشتم شاخ در می آوردم ...آخه منتظر هیچی نبودم ازشون ( البته بگذریم که یادم رفته بود هنوز کارت ملی ام بعد 3 ماه نیومده ) .. خلاصه در پاکت رو با عجله باز کردم و با تصویری که ملاحظه کردین مواجه شدم
حاللللللللللللللللللللللللللللی کرده بودم ، یه حس عجیبی بود ، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ،نیمتونم بگم چه حسی بود ، هر چی بود قبلا تجربه اش نکرده بودم و هیچ اسمی براش ندارم ، فقط اینو بگم که به معنی واقعی کلمه کف کرده بودم ، هر چند با تاخیر اومده بود که اونم به خاطر تغییر آدرس من بود ، ولی منو حسابی سورپرایز و غافلگیر کرده بود ...!!!! شما رو چی؟