Saturday, March 29, 2008

چقدر دلم واسه بچه گیهام تنگ شده

وای که چه روزایی بود بچه گی..... اونقدررررررررررر دلم واسه اون روزا تنگه که نگو! کاش میشد واقعا از بزرگسالی استعفا داد....!

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله رو قبول ميكنم
می خوام به یک ساندویچ فروشی برم و فکر کنم که اونجا یه رستوران پنج ستاره است
می خوام فکر کنم شکلات از پول بهتر ه، چون می تونم اونو بخورم
می خوام زیر یه درخت کاج بزرگ بشینم و با دوستام بستنی بخورم
می خواهم توی یه چاله آب بازی کنم و بادبادک خود مو توی هوا پرواز بدم
می خوام به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها رو، جدول ضربو و شعرهای کودکانه رو یاد می گرفتموقتی نمی دونستم که چه چیزهایی نمی دونم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم
می خوام فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستندمی خوام ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خوام که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم
می خوام دوباره به همون زندگی سادهً خودم برگردمنمی خوام زندگی من پر شه از کلی کارای الکی؛ خبرهای ناراحت کننده... دعوا ،صورتحساب، جریمه و
می خوام به نیروی لبخند ایمان داشته باشمبه یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح...به فرشتگان، به باران، و به
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما
!...من رسماً از بزرگسالی استعفا

No comments: