Monday, April 21, 2008

از اینجا کوچ کرده ام

خوب بالاخره ما هم ورد پرسی شدیم ...... هر چند هنوز درمراحل تکمیل این پروژه هستم که اگه میدونستم این همه کار داره اصلا شروعش نمیکردم ولی خوب به هر حال الان اینجام

Wednesday, April 16, 2008

کوچ به ورد پرس

بالاخره اونقدررررررررررر این دوستان ورد پرسی تبلیغ کردن که ما رو هم از راه به در کردن که به جمعشون بپیوندیم
به زودی آدرس بلاگ جدیدم رو پست میکنم به محض اینکه راه افتاد
و اونوقت که امیدوارم به زودی باشه تا ترم جدید شروع نشده (به قول سنجد) برمیگردم


پ . ن : سنجد که یادتونه اون عروسک با مزه ی برنامه کودک .....آخی چقدر امروز یادش کردم

2.

باران که می بارد تو می آیی

Tuesday, April 15, 2008

زندگی نو مبارک

امروز یک روز بزرگ و مهم تو زندگمیه ......... بالاخره بعد سالها یه کار نیمه تموم رو تمومش کردم و اون تصمیم رو عملی کردم .....امروز آخرین برگ اون کتاب و خوندم و بستم گذاشتمش ته ته تهههههههههههههه ..... کتابخونه ، همون پشت مشتا یه جایی که چشمم بهش نیفته دیگه ...! آخه کتاب خوبی نبود .... ولی خیلی چیزا یادم داد و یه بخشی از کتابخونه زندگیمه
به خودم افتخار میکنم و از خدا تشکر
پ . ن : دلم میخواد همه دنیا بدونن و بهم تبریگ بگن : دی

Monday, April 14, 2008

1.

تلاش برای فراموش کردن کسی که دوستش داری درست مثل این می مونه که کسی رو که تا حالا ندیدی رو بخوای به خاطر بیاری

تا اطلاع ثانوی

نمیدونم چرا این روزا یه جورایی همه چیز این عالم به من و حال و روزم ربط پیدا میکنه ........
امروز از صبح که رادیو این آهنگ شهرام صولتی رو پخش میکرد با اینکه از طرفداران ایشون نیستم ولی این آهنگ شدیدا افتاده تودهنم و یه جورایی رفته رو اعصابم ........... : دی
ولی خداییش خوب وصف حاله دیگه چیکار کنم شاعر گفته :

تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه
تا اطلاع ثانوی نه حرف دارم نه حنجره
عشقمو زندون می کنم پشت هزار تا پنجره
نگاهمو پس می گیرم جلوش یه دیوار می زنم
جمله ی دوست دارم رو کنج دلم دار می زنم
تا اطلاع ثانوی عاشقی تعطیله دیگه
..........
تا اطلاع ثانوی عشقتو بی خیال می شم
گوشه ای تنها می شینم همدم ماه و سال می شم
تا اطلاع ثانوی نه من دیگه نه تو دیگه
تا اطلاع ثانوی برو دیگه برو دیگه

.............

Sunday, April 13, 2008

من اون قطعه گم شده ام؟؟؟


علت این آشنایی چی بود؟ چرا اومدی تو زندگیم؟؟ چرا از خودت روندی منو؟ چرا منو نمیخوای؟ چرا... چرا ... چرا...؟
اینا سوالایی بود که تو این مدت هزار بار تو ذهنم ازت پرسیدمشون و هیچ جوابی براشون پیدا نکردم........



اما امروز یه روز مهم تو زندگیم بود ، نمیدونم بگم خوب بود یا بد بود ، اما هر چی بود من بالاخره یکی از مهمترین تصمیمات زندگیمو گرفتم ....! دیگه هیچ کدوم اون سوالا مهم نیستن ، دیگه نمیخوام جواب هیچی رو ازت بگیرم ، دیگه میخوام دایره خودم باشم مثل گذشته ..نه یه قطعه گم شده !
همونطور که از پستام و ... معلومه از وقتی از سفر برگشتم حال و روز خوشی نداشتم . شده بودم مصداق کامل این پست که میگه : "
گاهی وقتا هست در زنده‌گانی که مهار کردن «الاغ درون» دشوار میشه "
و من شدیدا با خودم و احساساتم و... درگیر بودم و گاهی خودم هم از دست خودم شاکی میشدم که آخه تو چته؟ این الاغ درون بد جوری سرکشی میکرد.... حس غریبی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و هنوزم مطمئن نیستم میشه اسمش رو گذاشت عشق یا نه ؟ تنها تعبیری که میتونستم بکنم این بود که عاشق شدم ... چیزی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم ... حسی که شاید سالها منتظرش بودم و همیشه از خودم میپرسیدم ممکنه یه روزی تو هم واقعا عاشق شی؟؟؟ یعنی میشه یه روزی بفهمی عشق واقعی یعنی چی و ....... و ....... و........
آره بالاخره رسید ، چه جورم رسید... در نزده و سر زده ، نطلبیده و بی هوا ........ رسید اما از نوع بدش رسید ، ( اصلا قصد ندارم ثابت کنم این یه عشق واقعیه و درگیری احساسات نیست و ... چون جاش اینجا نیست ) رسید اما از نوع یه طرفش ....... یهو یه روز اومدم به خودم که دل از کف رفته بود و عطش این عشق هر روز بیشتر و بیشتر میشد ..... ( اینا رو که میگم معنیش این نیست که حالا اون شعله خاموش شده و یا کم شده از شدتش ، نه ! ) تو این مدت آدم دیگه ای شدم ...... دیگه هیچی مثل سابق نبود ، همه چیز زندگیم به هم ریخته بود ، شاید یکی از مهمتریم دلایلش این بود و هست که این یه عشق یه طرفه بود ومن با یه آدم عاقل و منطقی که هیچ جور راه نمیداد و نمیده ! طرف بودم و هستم ........ به هر حال هر چی که بود و هست این حس غریب حسابی خستم کرده بود ، شده بودم یه آدم سست و شکننده ، دیگه از اون کوه استقامت اثری نبود ، اون آدم پر شر و شور که کوه و جابه جا میکرد ، حالا همش یه گوشه کز میکرد و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت و شده بود پاااااااااااااااااک یه آدمی که حنی خودمم نمیشناختمش و از دستش خسته شده بودم ، از خودم در تعجب بودم ، دیگه خودمو نمیشناختم و همه اینا باعث میشد باور کنم عاشق شدم نافرم ، شایدم شما بگین این عشق نیست نمیدونم ، به هر حال منم تا حالا تجربه اش نکرده بودم و فقط راجع بهش شنیده و خونده بودم! اما فکر میکنم اسمشو میتونم بذارم عشق!
تو همه این روزا در حال جنگ بودم با خودم ،هی سعی میکردم با منطق و عقلم خودمو قانع کنم که یه عشق یه طرفه راه به جایی نداره ، ازش بگذر ، اینو به فال نیک بگیر ، میخواستی عشق واقعی رو تجربه کنی که کردی ، مگه نمیگن عشق اگه به وصال برسه از بین میره ، شاید واسه همین باید عاشق کسی شی که تو رو نمیخواد تا عشق واقعی رو تجربه کنی و این بشه یکی از مهم ترین و شیرین ترین بخشای زندگیت ، پس خودتو عذاب نده ( لازم به ذکر نیست که واسه به دست آوردن دل معشوق هم همچنان در تلاش بودم و او همچنان سنگدلانه میخواست موازی بمونه و یه جورایی با زبون بی زبون میگفت من قطعه ای گم نکردم ...!!!! 1 و دیگه وقتی واسه آخرین بار آب پاکی رو ریخت رو دستمو و بهم گفت که حتی داشتن یه دوستی ساده رو ازم میگیره و شاید نباید حتی موازی کنار هم ادامه بدیم ........ حال بدی داشتم ... واقعا قادر به وصفش نیستم و هیچ قلمی قادر به نوشتن اون چه به من گذشت نیست ...... روزای سخت و بد تو زندگیم زیاد داشتم ، اما این درد شیرین ، این زخم تازه چیزی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم و راه درمانی هم براش نداشتم ، نمیدونستم از تجربه کی استفاده کنم؟ راز دل و به کی بگم؟ ......
من ..... منی که خودمو عاقل ترین میدونستم ، منی که همیشه سنگ صبور همه بودم ، منی که همیشه با حرفام آرامش بخش دردای دوستام بودم ، منی که همیشه واسه همه چیز یه راه حل عاقلانه و منطقی داشتم ، منی که همیشه مثل کوه در برابر مشکلات وا میستادم ، منی که همه رو حرفام و قولام حساب میکردن...... حالا رسیدم به جایی که دیگه حتی خودمم قول خودم رو باور ندارم ..... روزی هزار با ر به خودم قول میدم ....... اما ( با لهجه مربوطه : دی )
رسدیم به جایی که با زبون بی زبونی التماس میکنم منو از زندگیت بیرون نکن ، رسیدم به جایی که شخصیتمو ، رفتارمو آینده و گذشتمو جلو کسی که حس میکنم دنیا برام بدون اون هیچ ارزشی نداره روزی هزار بار بردم زیر سوال...!!! رسیدم به جایی که به راهنمایی و کمک بقیه احتیاج دارم ( نه اینکه این بد باشه ، ولی هر چیزی از حدش بگذره خوب نیست و من همیشه تو زندگیم سعی کردم در همه موارد متعادل باشم) ، رسیدم به جایی که اشکام بند نمیاد و بی هیچ بهانه میزنم زیر گریه ، رسیدم به جایی که بقیه باید بهم بگن عاقل باش و ..... و ..... و
از خودم خحالت میکشیدم و از کارام شرمنده بودم
امروز یکی دو تا تلنگر باعث شد یه کمی به خودم بیام و یه کمی خودمو به قول معروف جمع و جور کنم
دیشب تا صبح بیدار بودم و همه اتفاقات چند ماه گذشته رو مرور میکردم ، حتی حوصله خوابیدن هم نداشتم ، یار همیشگی ام ، لپ تاب نازنینم هم تا صبح با من بود و با وجود اون بود که همه این روزا تحملش راحت تر میشد ، در حال گشت و گذار تو وبلاگای مختلف بودم ....... تا بالاخره دمای صبح به این پست برخوردم !خوندن این پست و کامنتاش انگار اولین تلنگری بود که بهم زده شد .....!!! من میخوام چیو عوض کنم؟ من میخوام به زور یه نفرو بیارم تو زندگیم؟ که چی؟؟؟ مگه من کیم؟ مگه میشه اصلا کسی رو به زور داشت؟ مگه قراره ما از هر کی خوشمان میاد اونم همین حس مشترکو داشته باشه؟ اصلا چرا من وقتی اون خواست موازی باشیم ...... چرا وقتی خواست فقط دوست باشیم.... چرا وقتی گفت این رابطه نتیجه نمیده و ... و ... نتونستم عاقل و منطقی حرفشو بپذیرم و هی با اصرار بیخود و بیجا همی چیرو خراب ترش کردم؟ شدیدا به فکر افتاده بودم و با خودم درگیر تر که تو با چه حقی این روزا رو به خودت و اون آدم که ادعات میشه دوسش داری زهر کردی؟ مگه نه اینکه همیشه میگی ما با وروود به یه رابطه حق تصاحب اون طرف رو نداریم... مگه نه اینکه وروود به یه رابطه باید باعث رشد هر دو طرف بشه ؟ اصلا معنی رابطه یه طرفه چیه؟ خلاصه جنگ سختی بود بین دل و عقل ...... و سوالهایی که بعضی هاشو دلم میخواست اون ادم جواب بده........
اما با همه این حرفا و به خود طعنه زدن ها و غیره ... هنوز درگیر بودم تا وقتی امروز عصر یه دوست قدیمی با دیدن حال و روزغیر عادی و بی سابقه من... بعد از ساعت ها در مورد عشق و دلدادگی و منطق و عقل و .... گپ زدن توحرفاش منو یاد داستان قدیمی قطعه گم شده از شل سیلوراستین انداخت . وقتی اومدم خونه و از تو آرشیو خاک خرده هاردم داستانو درش آورم و چندین بار نگاش کردم انگار یه بار سنگین رو از رو دوشم پایین گذاشته بودم ..... این تلنگر دوم خیلی به جا بود ....... الان که دارم اینا رو مینویسم حس خیلی خوبی دارم ، احساس میکنم دوباره خودمم ، بعد مدتها خودمو پیدا کردم .... اینکه چه تصمیمی واسه زندگیم گرفتم و چطور میخوام برگردم به روال عادی زندگیم هم قصه اش طولانیه ...... همین بس که برای اتمام خود درگیری ها و آماده کردن خودم واسه شروع ترم تابستون که 2 هفته بیشتر به شروعش نمونده ، تصمیمات مهمی گرفتم ، فکر کنم یه مدتی از پست و کامنت و ... خبری نباشه تا من دوباره من بشم.... من امروز تصمیم گرفتم دوباره خودم باشم و دیگه هیچ وقت به دلم اجازه ندم افسار زندگیمو از دستم خارج کنه!


1. منظورم اینه که انگار اون دایره بزرگ تو داستان قطعه گم شده است
ُُShel Silverstain . 2






در انتظار رسیدن رفتن تو

ایستاده ام با قامتی غروبین

در انتظار رسیدن رفتن تو

مانده ام حیران در چگونه گذراندن فصل غربت تو

می روی و من به ظاهر مانده ام

اما ،اما دلم با تو راهی شد

شاید که کمی از احساس غربتم بکاهد

و یا کمی از غربت لحظه هایم کم کند

می آیی ،می دانم در چشمانت در نگاهت

می خوانم با آهنگی پر امید

کاش می شد دستهایم را پر از معنای نگاهت می کردم

بر گردنت می آویختم

تا این احساس شاید برای همیشه در تو بماند

گریه کن گریه قشنگه

احساسم به روی کاغذ نمی آید،
آنقدر دلتنگ تو هستم
که جز گریه کردن مرحمی نمی یابم.
تو بگو...!
راهی به جز گریستن؟
تنهاییم را چگونه بنویسم؟
چگونه برات معنایش کنم؟

نگفتی راهی به جز گریستن؟
سراغ داری؟

مرا اینگونه باور کن

مرا اينگونه باور کن... کمي تنها ، کمي بي کس ، کمي از يادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا ديگر کجا رفته...؟! نمي دانم مرا آيا گناهي هست..؟ که شايد هم به جرم آن ، غريبي و جدايي هست..؟؟؟ مرا اينگونه باور کن

بسه دیگه همش میگه دلم تنگ است

آنجا كه كشتن عاطفه فرهنگ ميشود
دلها براي مردن گل سنگ ميشود
من بيصدا به ياد خودم ساز ميزنم
آري دلم براي خودم تنگ ميشود

Friday, April 11, 2008

ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

هر چند اين زمانه ...دلم تنگ است
امروز بي بهانه دلم تنگ است
مجنون قصه هاي تو خود را كشت
يعني كه عاشقانه دلم تنگ است
من كوچه كوچه كوچه دلم تاريك
من خانه خانه خانه دلم تنگ است
در من تمشك بوسه نمي رويد
زخمي بزن جوانه ! دلم تنگ است
باران ترانه هاي لبم را شست
باران ... لبم ...ترانه... دلم تنگ است
لبخند خاطرات مرا برگرد
برگرد! كودكانه دلم تنگ است
سر را به شانه هاي كه بسپارم ؟
آه اي كدام شانه ! دلم تنگ است
امروز از اون روزایی بوده که از صبح دلم گرفته بود ، بی دلیل ، دلم هواتو کرده بود ، بازم بی دلیل ! هر چند با همه وجود میدونم منو نمیخوای ، میدونم باید فراموشت کنم ،میدونم باید عاقل باشم ... ولی مشکل اینجاست که با عقلم عاشقت شدم و حالا حرف دل و عقل یکیه !!!!هر چی بیشتر سعی میکنم عاقل باشم ، عاشق تر میشم....... هر وقت دلم میگیره ، وقتی خیلی ناراحتم ، وقتی خیلی خوشحالم ، وقتی احساس تنهایی میکنم ، وقتی دور و برم خیلی شلوغه ولی تو نیستی ......... شدیدا تو رو کم می آرم و دلم هواتو میکنه ، دلم میخواد همه اون لحظات رو با تو قسمت می کردم ، دلم میخواد بودی و با هم از هوای بهار لذت میبردیم ، دلم میخواد هنوز هم هر روز به شوق تو برمیگشتم خونه به شوق شنیدن صدات ، دیدن چشات .....دلم میخواست بودی و با تو از این همه زیبایی بهار لذت میبردیم.... اما وقتی یادم می افته اینا همش آرزوی محاله دلم میگیره ، اونقدر که دیگه هیچی بازش نمیکنه .. جز شنیدن صدات ، که اونو هم ندارم .......... من چیکار کنم که فراموشت کنم؟؟؟؟؟؟ مگه اصلا عشق فراموش شدنیه؟؟؟؟؟؟ کی تونسته که من بتونم؟؟؟؟؟ نمیدونم شاید باید یه مدتی همه چیز و کنار بذارم تا به نداشتنت عادت کنم ، تا باورم شه من و تو مال یه دنیا نبودیم و تو سهم من از این دنیا نبودی ، تا بتونم بپذیرم اومدنی رفتنیه
میدونم حتی با این حرفام ممکنه از دستم برنجی ( چیزی که اصلا نمیخوام ) اما حالا که تو رو ندارم ، اقلا اینجوری میتونم بهت بگم که چقدر دلم برات تنگه وچقدر سخته که این آرزوی محال با تو بودن رو باید برای همیشه تو دفتر قلبم نگه دارم و برای آخرین بار برای همیشه ازت خداحافظی میکنم ، شاید اینجوری بهتر باشه
اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش
اگه تویی اون که فقط دلم میخواد منو ببخش
منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم
تو یک فرشته ای و من اگه فقط یه آدمم
منو ببخش اگه برات میمیرم و زنده میشم
اگه با دیوونگیام پیش تو شرمنده میشم
منو ببخش اگه همش میسپارمت دست خدا
اگه پیش غریبه ها به جای تو میگم شما
.....................
ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم

Thursday, April 10, 2008

ساز زندگی ِ ناساز

ابدیتی را به تماشا نشسته ام

بی تو !

خواب ابدی شیرینم دیدنی است ......


چترم را میبندم
زیر آسمان ابری دل
مست می شوم از
بوی راه و روح
دست مهربان روزگار،
شاد باش میدهد مرا
که میرقصم
به ساز زندگی ِ
ناساز

Wednesday, April 9, 2008

ازدواج یا اسارت

من : سلام ... جان
اون : سالم ... خانم
من در حال تعجب از خانم خطاب شدن: احوال شما؟ سال نو مبارک
اون : ممنون ، سال نوی شما هم مبارک
من در حال شاخ در آوردن : خوب هستید شما؟ همسر عزیزتان چطورن؟
اون : متشکرم . شما چطورین؟ ببخشید من تاخیر دارم واسه تبریک .. آخه ما جای شما خالی عید رفتیم ایران
من : نو پرامبلم ، دوستان جای ما... همیشه خوب و خوش باشید ، من فقط دیدم هستید گفتم سال نو رو حضوری تبریک بگم و دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ( اگه هزار تا اسماییلی متعجب هم اینجا باشه بازم نمیتونه قیافه منو که از تعجب تا مدت ها دهنم باز مونده بود و مثل خنگا به شکل هزار تا علامت تعجب در اومده بودم رو توصیف کنه ) !!!!ا
اون: ببین ، من خانمم خوشش نمیاد که من چت کنم و منم به نظرش احترام میذارم اگه میشه...... من در شوک شدید: ایتز اوکی ، موفق و شاد باشید
بای
اون: بای
من: راستی آیدی تو هم پاک کنم؟
.......................
و جوابی نیومد
وقتی چند وقت پیش این پست رو خوندم و اینکه این دوست گرامی فرموده بودن : "(من دوست‌پسر نداشتم که بدونم پسرها هم همین عکس‌العمل رو دارن یا نه!!! فقط نه خودم تا حالا همچین حرفی به دختری زدم، نه دوستای نزدیکم که رابطه‌های خصوصیشون رو خبر دارم. خوشحال می‌شم خانوم‌ها تجربیاتشون رو در اختیار ما پسرها بذارن)" فکر کردم بهتر از این وقتی واسه جواب نیست ....وقتی پست ایشون رو خوندم فکر کردم خوب آره تو دنیای مجازی خیلی از این اتفاقا ممکنه بیفته و آره متاسفانه خیلی از خانما هم اینطورین و این از فرهنگ ماست ولی صد در صد نیست و بی انصافیه اگه بخواهیم همرو جمع بزنیم و اصلا به فکرم هم خطور نمیکرد که یه روزی بهترین دوست زندگیم ، کسی که به قول معروف رفیق گرمابه و گلستان بودیم ، کسی که همیشه و همیشه کنارم بوده چه از راه دور چه نزدیک همچین چیزی بهم بگه و من یهو بشم یه آدم غریبه....!!!!!!!!!!! آخه این دوستی یه دوستی دو سه روزه نبود، مجازی نبود ، معمولی نبود.......... ما با هم رشد کرده بودیم ، درس خونده بودیم ، گفته بودیم ، خندیده بودیم ، اشک ریخته بودیم ، سنگ صبور هم بودیم ، یه وقتی اگه هر روز حرف نمیزدیم روزمون شب نمیشد ،هر روز ساعت ها حرف میزدیم ( چه تلفنی ، چه رو در رو ، چه با چت ) این دوستی بهترین چیزی بود که تو دنیا داشتیم و هر دو بهش افتخار میکردیم.......... یادمه وقتی نامزد کرد ،بهش گفتم زن ذلیل نباشی؟ نری و عوض شی؟ بی معرفت نشی؟ گفت : اولا که من عوض نمیشم عمران بعدشم مگه دارم شوهر میکنم خدایی نکرده؟ دارم زن میگیرم و اینو همیشه یادت باشه " “هر چی پیش بیاد، من و تو دوست می‌مونیم و تا آخر عمر هیچی اینو عوض نمیکنه... " منم فقط لبخند زدم.... اما اون از همون روزا عوض شد و ارتباطمون کمتر شد ، منم سعی کردم درک کنم خوب یه زندگی جدید ، مسئولیت زندگی و ...........و ... و....و به هر از گاهی یه ایمیل و دو سه خط احوال پرسی آن لاین راضی بودم و از موفقیت هاش و خوشی هاش خوشحال. اما بعد ازدواج همینا هم کمتر شد و بعد که به بلاد خارجه اومد مدتی بدون همسرش و مدتی بازم فعال تر شده بود تو ایمیل زدن و احوال پرسی کردن و ... تا اینکه همسرش رسید و کم کم ترمزدستیشو کشید و امروز که کمتر از یه سال از ازدواجشون میگذره................... من واقعا شوکه ام ، نمیدونم چی فکر کنم؟؟؟ نمیدونم چی بگم !! میدونم اومدنی رفتنیه و قرار نیست همه آدما همیشه تو زندگیمون بمونن ، ولی آخه دوستی ها فرق دارن ، دوستا رو به راحتی به دست نمیاری که به راحتی به خاطر یه شخص سوم از دست بدی .......!!!! اگه این دوستی یه دوستی مجازی بود میتونستم راحت تر درکش کنم ، اما آخه
جدی چرا آدما اینجوری شدن؟ چرا دیگه دوستی بدون تا پیدا نیمشه؟ چرا آدما اونقدر واسه خوشون ارزش قائل نیستن که به یه نفر دیگه اجازه میدن همه چیشون رو بگیره حتی دوستاشونو ..........!!!!!!!!! آخه آدم ازدواج میکنه ، اسیری که نمیره؟ والله تو زندان هم میزارن زندونی ها ملاقاتی داشته باشن مگه نه؟ فکر کنم اینا همش درس زندگیه ، فقط نمیدونم چرا هر روز موضوعات درسی عوض میشه و چرا انقدر زود به زود خدا کتابا رو آپ دیت میکنه

دوست دارم

من فقط دوست دارم
................







وقتی عاشقی عقل کار نمی کنه یعنی عشق و عقل نمی تونند کنار هم باشند . عشق کورت می کنه ولی دوست داشتن چشماتو باز می کنه .
وقتی عاشقی فقط فکرت رسیدن به معشوقه ، ولی وقتی کسی رو دوست داری برات خوشبتی و سعادت اون مهمه ، چه بهش برسی ! چه نرسی !
وقتی عاشقی حاضری معشوقت بمیره ( اونو بکشی ) ولی دست کس دیگه ای بهش نرسه (ا ین دیگه یه کم اغراقه : دی ) . ولی وقتی دوستش داری دعا می کنی کاش بمیری تا نبینی اون کنار دیگری قرار می گیره . اگه بهش نرسیدی براش آرزوی خوشبختی می کنی
وقتی عاشقی می خوای که معشوقت هم عاشق تو باشه ، می خوای هر طور شده بهش بفهمونی که تو بیشتر از اون عاشقی . ولی وقتی کسی رو دوست داری ، احساس می کنی تا نهایت دوست داشتن جا برای دوست داشتنش هست . پس سعی می کنی هرروز بیشتر دوستش داشته باشی .
وقتی عاشقی مشکلاتتو با معشوقت قسمت می کنی ( دوست داری سرتو بزاری تو سینه معشوقتو از دلتنگی هات بگی از مشکلاتت بگی و های های گریه کنی ) . ولی وقتی کسی رو دوست داری می خوای که مشکلات فقط مال تو باشه ( سختیها و مشکلاتو برا خودت زمزمه می کنی یا تو دلت با اونها مبارزه می کنی نکنه که اون بفهمه و ناراحت بشه . وقتی که یغضت می ترکه پشتتو بهش می کنی تا اشکاتو نبینه .)
وقتی عاشقی معشوق قربانی این عشق می شه . ولی وقتی کسی رو دوست داشته باشی این تویی که قربانی می شی
شما هم موافقین؟

Tuesday, April 8, 2008

Losing My Religion

از اونجایی که هنوز نتونستم پستای عقب افتاده و چیزایی که تو مدت دو هفته سفرم فرصت خوندنشان نبود رو تموم کنم ، هر شب چند ساعتی به گوگل ریدر اختصاص داره.
تو یکی از ای پست ها این خانم محترم یه پیشنهاد بی شرمانه ( قصه این کلمه هم درازه و بعدا میگم ) در مورد لوزینگ مای رلیجن داده بودن ، ما هم ساده و بچه شهرستانی حرفشون رو گوش کردیم و چشمتان روز بد نبینه این آهنگ شدیدا و نافرم به دلمان نشست و دلمان نیومد با شما شادیهمان رو قسمت نکینم
نمیدونم این روزا یا من زیادی حالم خوش نیست که همه چی به دلم میشینه یا همه آدما حرف دلاشون با من یکی شده یای سوم هم بمااااااااااااااااااااااااااند


Oh, life is bigger
It's bigger than you
And you are not me
The lengths that I will go to
The distance in your eyes
Oh no, I've said too much
I set it up

That's me in the corner
That's me in the spotlight, I'm
Losing my religion
Trying to keep up with you
And I don't know if I can do it
Oh no, I've said too much
I haven't said enough
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

Every whisper
Of every waking hour I'm
Choosing my confessions
Trying to keep an eye on you
Like a hurt lost and blinded fool, fool
Oh no, I've said too much
I set it up
Consider this
Consider this
The hint of the century
Consider this
The slip that brought me
To my knees failed
What if all these fantasies
Come flailing around
Now I've said too much
I thought that I heard you laughing
I thought that I heard you sing
I think I thought I saw you try

But that was just a dream
That was just a dream

But that was just a dream
Try, cry, why try?
That was just a dream
Just a dream, just a dream
Dream

من دیگه خسته شدم

دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم ؛ این کاغذ ؛ اینهمه مورد خوب
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده . . .
پیکر نازک تنها قلمم ؛ زیر آوار غم و درد دگر خرد شده
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس . . .
می توانی تو از این دنیای وحشی بنویس
من دگر خسته شدم . . .
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند
اما ... تو بگو...... گل پرپر شده زیباییست؟؟؟!!! رنگ مرگ ِ عشق آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش . . .
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم . می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ ؛ اینهمه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب .

زندگی نقطه سر خط

حرف ت کرده قیامت.........
ت مثل تو ، مثل تردید.......... ت مثل آخر طاقت
مثل تنهایی مثل تب مثل آخر خیانننننننننننننننننننننننننننت
...............
عزیزم نقطه ته خط
برو با خیال راحت

عشق یه طرفه .... ورود ممنوع

عشق های یکطرفه مثل جادّه های یکطرفه هستند که خط عبور بینشان دیده نمیشود. فقط شما هستید که بر جادّه سوارید و با اتومبیل ها ی دیگر به مقصد مشابهی میروید. به این معنا که اتومبیل دیگری را که برخلاف مسیر خود در حال حرکت باشد نمیابید و این همان حکایت احساساتی است که نسبت به شخصی در دلمان بوجود آورده ایم.

بهتر است بگویم: این حسی است که درون ما نسبت به شخصی زاده شده. غافل از اینکه آن شخص نسبت به احساساتمان بی اطلاع است و یا بی اعتنا !!!


به جای یادگاری
دِشنِه زدی به بالم
خیره شدی به چشمام
گفتی دوستت ندارم

شدم یه بی همه کس
همسایه ی جنونت
.........................

سکوت من

من از سكوت گريزان بوده ام هميشه ... سالهاست كه سكوت كرده ام ..... و اينك ترس مرا تكان مي دهد و من پيوسته به عقب بر مي گردم و از خود اين سوال را بارها و بارها مي پرسم كه آيا من راه را عوضي آمدم ؟.. دلم گرفته است از اين فريبها و نيرنگها ... از اين دورويه مردمان بيهوده گو ... از آنها كه خدا را در پشت يك تكه ابر پنهان كرده و مي كنند و خود را قديس وار خالص خالص مي نمايانند .... چرا سادگيها هميشه تهش باختن است ؟ چرا قلب ساده من هميشه ساخت و ويران نكرد اما ساخته هايش را ويران كرد دست فريب ؟ ... چرا بالهايم را ديگران نمي بينند.............!!؟

Monday, April 7, 2008

فرصتی دوباره

این شعر رو امروز هزار بار خوندمش .........

همیشه فرصتی دوباره هست
همیشه راهی است که آن را نیازموده ایی

همیشه حرفی هست که آن را به زبان نرانده ایی

همیشه دستی هست که آنرا با مهر نفشرده ایی

همیشه بغضی هست که نشکسته است و شاید آغوش تو جایی باشد برای شکستن این بغض

همیشه دلی هست که می تپد به شوق دیدار یار

همیشه قلبی است که شکسته است ز هجر یار

همیشه لبخندی هست که تو را می برد تا عرش

همیشه بازوانی هست استوار تر از هر کوهی

همیشه حسادتی ، نیرنگی ، فریبی ، ریخشندی است

که قلب تو را پاره پاره می کند

همیشه کسی هست که میدونی به حرفات گوش میده

همیشه کسی هست که میدونی حرفاتو می فهمه

همیشه کسی هست که سکوتتو می فهمه

........................





اما هر چی فکر میکنم میبینم اون فرصت دیگه نیست ، هیچ فرصتی دیگه نیست ، دیگه هیچی مثل روز اولش نمیشه،هیچیو نمیشه درست کرد،اشتباهی رو که کردی گاهی دیگه کردی، راهی هم واسه درست کردنش نیست ، فقط میشه یه تجربه خوب یا بد باید ازش درس خوب بگیری!!! سعی میکنم اینو بفهمم...
اما چطوری؟

آرزوی محال

آرزو يعني جواب يک سوال
آرزو يعني خروشيدن ز خواب
آرزو يعني شقايق يک سبد
آرزو يعني کمال تا ابد
آرزو يعني که از بود و نبود
مي توان غمهاي عالم را زدود
آرزو يعني که از يک روح داغ
يا که از يک دشت و يک تکه باغ
آرزو باکر تر از روز خداست
آرزو هفت است و از رقم ها او جداست
آرزو يعني يک سرچشمه نور
آرزو يعني تيمم بي غرور
آرزو يعني غريبي آشنا
آرزو يعني تنها حتي خدا
آرزو يعني نهايت تا بهشت
آرزو را مي توان با دل نوشت
آرزو يعني که نقش چشم يار
آرزو يعني شهادت پاي دار
آرزو يعني چه آزاد و اسير
يا غروب خسته اي دلگير و پير
مي توان در آسمان هم پر گشود
آرزو يعني همان بود و نبود


خواستم بالاخره به دعوت این خانم عزیز پاسخی بدم و آرزوی محالم رو فاش کنم هر چند گاهی آرزوها اونقدر محالند که ترجیح میدی در موردشون سکوت کنی ..... ولی خوب سارا ی عزیز پیش دستی کرد و منم دیدم وقتی اون به این قشنگی دقیقا حرف من و زده من هر چی بگم به این زیبایی و دل نشینی نیمتونم حق مطلب رو به جا بیارم.... من که آرزوم اینه :
"که در شهری زندگی کنم که تو هستی، حالا نمی گویم در خانه ات، در اتاق خوابت، در زندگیت، میدانم محال است ولی وقتی حس می کنم از همان خیابانی رد خواهم شد که تو روزها و شبها از آن رد می شوی، احساس شادی میکنم، وقتی تصور می کنم از همان فروشگاهی خرید می کنم که تو در آن خرید می کنی احساس خوبی دارم، وقتی فکر می کنم در هوای نفس می کشم که تو هم در همان هوا نفس می کشی حال خوشی بهم دست میدهد اصلا هوای شهری که تو در آن زندگی میکنی هوای زندگیست، هوای بودن و هوای عشق است…." 1


سخت است بودن و نديدن و چه سخت است ديدن و نخواستن و چه سخت است خواستن و نداشتن و چه سخت است داشتن و از دست دادن
اما یه آرزوی محال دیگه هم دارم و اون رو هم سیاوش گفته ......
نمیدونم چرا اصلا همه آرزوهای محال منو دزدیدن ..... این خیلی بده که آدم آرزوهاش با بقیه یکی باشه؟ به نظر خودم که قشنگه....!
امیدوارم سارا و مریم عزیز نگن تقلب کردی و این پست قبول نیست





1. بخشی از پست سارا

اشتباه

ز‌اول، نه
از بعد‌تر اشتباه بود
براي تو که عاشق رفت‌ها بودي
آمدنم بهر چه بود؟

Friday, April 4, 2008

تکمیلی..............( موازی یا متقاطع...؟ مسئله این است) !!ا


از این جمله خیلی خوشم اومده بود و تو همه پروفایلام و ... پستش کردم ...!!!!به نظرم حقیقت دردناکی میاد که هیچ چاره ای جز پذیرفتنش نیست : دو خط متقاطع به همدیگر می‌رسند، از هم رد می‌شوند و از هم دور می‌شوند...
ولی ...... دو خط موازی بهم نمی‌رسند اما از یکدیگر دور هم نمی‌شوند
امروز تو یکی از همون جاها
یکی اومد و این جوابو بهم داد...!!!!ا
دو خط موازی

عکس از اینجا ست

مانتو و نوستالژی

دیروزبازم یکی ازون روزایی بود که نمی دونستم چی باید بپوشم و همینجور که به خودم غر میزدم ... فکر میکردم چه راحت بودیم تو ایران ها ... خدا پدر این مخترع مانتو رو بیامرزه ...!!! یه مانتو میکردی تنت و یا علی مدد راه می افتادی ( بگذریم که قر و فر خانمای ایرانی با همون مانتو و روسری صد هاااااااااااااااااا برابر بیشتر از خانم های بی حجاب این دیار غربته ) بعد داشتم فکر میکردم شاید باید یه طرح اصلاحی اینجا ارائه بدم ....!!! والله به خدا هر روز باید 6 ساعت فکر کنی حالا چی بپوشم ، چی نپوشم ؟ این که نشد زندگی....!!! البته بازم بگذریم که اینم یه خصلت ایروننیه وبا خودم که صادقم و میدونم که این فقط ریشه در ذات ایروونیم ( که بهش افتخار میکنم ) داره .... والله به خدا در صد بالایی( نمیگم صد در صد که اغراق نشده باشه ) از اینجایی ها شاید به قول یکی از دوستان صبح که از خواب پا میشن حتی سرشون رو هم شونه نکن و خیلی راحت با همون پیرژامه و تیشرت چروک و بد ترکیبشون پامیشن میان دانشگاه ، خرید و ...خیلی جاهای دیگه که ما ایرونی ها رو اگه بکشی همچین کاری نمیکنیم....!!! از خودم میگم و میدونم تقریبا هممون مثل همیم! خوب واسه همین هم هست که اینور دنیا ایرونی ها به خوش پوش ترین و شیک ترین آدما معروفن ... یعنی تو امکان نداره یه ایرونی رو از دور ببینی وحد اقل به خاطر سر و وضعش تشخیص ندی که ایروونیه ... حالا هر چقدر هم که طرف نخواد نشون بده ایروونیه و .... ( که اینم خودش یه بحث جداست ) به هر حال همین مسئله باعث شد از سر صبح نوستالژی خون ما بره بالا شدیدااااااااااااااااااااااا و تا آخر شب هم پایین نیاد و کلی به یاد ایام خوش در وطن بودن بیفتیم و ............و ... تو خود حدیث مفصل بخوان

Thursday, April 3, 2008

میرن آدما ...از اونا فقط خاطره هاشون میمونه به جا

انگار همین دیروز بود که با ناباوری تموم مامان این خبر رو بهم داد و من با شنیدنش ........... فقط یادمه وقتی به هوش اومدم تا ساعت ها اختیار اشکام رو نداشتم ............. امروز 2 سال از اون زمان میگذره ، یاد و خاطره اون آدم نه تنها کم رنگ نشده ، بلکه همه جا و همیشه باهامونه ، اما خوب زندگی هم روال عادیشو طی کرده و میکنه ... امروز شدیدا حرفی رو که چند وقت پیش یه دوست عزیز بهم زده بود با همه وجود لمس کردم که گفت : " اومدنی رفتنیه ...." و گاهی چه سخته قبول کردن این واقعیت و دل نبستن ....... اما این بهم میگه هیچ چیزی غیر ممکن نیست

Wednesday, April 2, 2008

یه روز عجیب تو زندگیم

امروز از صبح همش اتفاقات عجیب افتاده به طوریکه خودمم یه جورایی عجیب شدم و خودمو غافلگیر میکنم با کارام
اون از ساعت های اولیه صبح ( ساعت 1 صبح) که بالاخره واسه ترم جدید ثبت نام کردم ، بعد کله سحر اومدم سر کار بلیط بخت آزمایی رو که فقط رو حساب زدن پوز خودم خریده بودم که ثابت کنم بد شانسم رو ....چک کردم ..... برده بدوم....!!!!!!!!! هر چند چیزخاصی نبود فقط 2 دلار ولی خوب حسابی شکه شده بودم ...!!!! من و بردن؟؟؟
حالا هم میبینم که کمال هم نشین شدیدا تو این سفر در من اثر کرده !! خودم هم باوورم نیمشه علاوه بر تکه کلام ها و ... دوستان همسفر که یه کم نرمال میزنه .... من......امروز یه سیب نشسته و پوست نکنده به سبک دوستان همسفر خوردم........!!!!!!!!!!!!!!!! خودم داشتم شاخ در می آوردم ....اینو الان اونایی که منو از نزدیک میشناسن فقط میتونن لمس کنن......!!!!! واسه همین وقتی چندتا از دوستان لطف کردن و توفرند فید فالو کردنم هم تعجب نکردم چون اصلا امروز روزعجییبه و حتی وقتی هییییییییییییییییییییییی چرت و پرت های منو لایکیدن ( دوست داشتن و خوش اومدن فرند فیدی )
بازم تعجب نکردم خیلی ، آخه با کارایی که خودم از خودم در وکردم امروز ......... الان شبیه علامت تعجبم کلا


Tuesday, April 1, 2008

بهار و دوست دارم چون


بهار رو دوست دارم به هزاااااااااااااااااااااااااااار و یه دلیل
بهار همیشه پر از زیبایی و نشاط و شور واسم ، بهترین تصمیم های زندگیمو تو بهار میگیرم ، تو بهار پر انرژی ام و حس میکنم همه دنیا تو دستامه ، حتی وقتی مثل این روزا تو بدترین شرایط روحی ام بازم کوچیک ترین چیزی خوشحالم میکنه ......!!ا
بهار رو دوست دارم چون صبح ها با صدای پرنده کوچیکه که جاش تو بالکنه بیدار میشم ، بهارو دوست دارم چون حتی وقتی یه روزش مثل امروز دل آسمون گرفته و صبح که میرم سر کار داره شر شر میباره ولی عصر که میام از شرکت بیرون خورشید خانم همه جا رو غرق نور کرده و هوا بوی گل میده .
بهار و دوست دارم چون وقتی سوار ماشین میشم و پنجره ماشین و تا ته میدم پایین و با سرعت 140 تا تو بزرگراه حرکت میکنم حس خیلی خوبی بهم دست میده وقتی باد موهامو میریزه تو صورتم دلم میخواد سرم و از پنجره ببرم بیرون ..... و حتی اگه یه روزی تو ترافیک گیر کنم مهم نیست ......
بهارو دوست دارم چون سرتا سر مسیرم تا خونه پر میشه از درختای پر شکوفه و نرگسای درشت و دلربا که آدمو مست میکنن و بهم یاد آوری میکنن که همه چیز یه زندگی دوباره رو شروع کرده و وقتش رسیده تو هم تکونی به خودت بدی....
بهارو دوست دارم چون همه جا بوی گل و عطر میده ، چون همه چی شادابه و رنگ و بوی زندگی و نویی میده
بهار و دوست دارم............بهارو دوست ... بهارو .. بهار..........بهار......!
بعد یه روزی مثل امروز با اینکه حالم گرفته بود و از صبح دنبال بهانه بودم واسه خلق تنگم... همینکه پامو از شرکت گذاشتم بیرون و باد بهاری بهم خورد عوض شدم ، دلم خواست زودی برسم خونه ماشین و پارک کنم ، لباسمو عوض کنم و با یه همراه برم پیاده روی .... وای چه حالی داره ،دستت تو دست کسی باشه که دوسش داری و دوست داره ، بعد برید ساعت ها پیاده روی ، گل بگین ، گل بشنوین .... بیخود نیست میگن بهار فصل عشق و عاشقیه ها .... بگذریم که من باید بازم مثل همیشه و هر سال خودم باشم و تو تنهایی هام قدم بزنم ، ولی خوب این هوای خوب اونقدر حالمو جا آورده که حتی اینم ناراحتم نمیکنه و بازم تو تنهایی میرم پیاده روی و .......... رفتم و برگشتم ؛ جاتون خالی حسابی لذت بردم ؛ با اینکه الان باز داره بارون میزنه ولی بعد اون همه خوشی این بارونشو هم الان دوست دارم....!
بهار خوش اومدی ...!
بهار دوست دارم ...
بهار....بهار....... کاش همیشه بهار بود
...........


پ . ن . به خدا این عکس رو خودم گرفتم وقتی تو ترافیک گیر کرده بودم و بله اینجا محله ماست

کارت تبریک عید با تاخیر




امروز یکی از اون اتفاقاتی افتاد که باورش تا چند دقیقه برام سخت بود....!!! ماجرا این بود که من دیشب تنبلی ام اومد صندوق پست رو چک کنم و امروز صبح وقتی در صندوق پست رو باز کردم از دیدن یکی از نامه ها تقریبا قلبم ایستاد ....!!! یه نامه از دفتر حفاظت منافع جمهوری اسلامی ایران...!!! داشتم شاخ در می آوردم ...آخه منتظر هیچی نبودم ازشون ( البته بگذریم که یادم رفته بود هنوز کارت ملی ام بعد 3 ماه نیومده ) .. خلاصه در پاکت رو با عجله باز کردم و با تصویری که ملاحظه کردین مواجه شدم
حاللللللللللللللللللللللللللللی کرده بودم ، یه حس عجیبی بود ، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ،نیمتونم بگم چه حسی بود ، هر چی بود قبلا تجربه اش نکرده بودم و هیچ اسمی براش ندارم ، فقط اینو بگم که به معنی واقعی کلمه کف کرده بودم ، هر چند با تاخیر اومده بود که اونم به خاطر تغییر آدرس من بود ، ولی منو حسابی سورپرایز و غافلگیر کرده بود ...!!!! شما رو چی؟

Monday, March 31, 2008

گوگل ریدر

آقا بسه دیگگگگگگگگگگگگگگگگه چقدر آپ می کنین تند و سریع..... دارم فکر می کنم باید یه قانونی چیزی درست کنیم که دوستان نوبتی آپ کنن که ما هم فرصت کنیم به همه سر بزنیم
ما دو هفته اشتباه کردیم رفتیم سفربدون دسترسی به اینترنت و حالا یه هفته است برگشتیم و هنوز به قول این غربی ها نتونستیم کچ آپ 1 کنیم و گوگل ریدمان دیگه از 1000 پلاس پایین نمیاد به جان خودم .... این دوستان گل ما هم که همشون ماشاالله فعااااااااااااااااااااااااااال ...!!! حالا ما موندیم و یه کوه کار عقب افتاده و هزاران ایمیل و ریدر و .... که خدا میدونه کی آپ تو دیت خواهد شد... همه خوشی سفر جبران شد به مولا
بابا تو رو خدا به ما رحم کنید و انقدر فعال نباشین
;)



Catch Up . 1

یه بهار دیگه و شکوفه های گیلاس

دیروز با خونواده گرام رفتیم به فستیوال معروف شکوفه های گیلاس ( جای همه دوستان خالی ، من شدیدا به هر کی اینسر دنیاست و امکان اومدنش به این منطقه هست دیدار از این شکوفه های محشر رو توصیه میکنم ) که هر سال از بزرگترین اتفاقات این منطقه ایه( واشنگتن دی سی ) که ما چند سالیه اسمشو گذاشتیم شهر و استانمون .... هر سال هفته آخر مارچ و دو هفته اول آپریل درختهای شکوفه گیلاسی که سال ها پیش ژاپنی ها به آقای توماس جفرسن اهدا کرده بودن و الان دور تا دور مقبره ایشون و دریاچه روبروش را احاطه کردن و زیبایی خاصی به این منطقه دادن پر میشن از شکوفه و بی نهایت زیبان ..... آدم تازه این موقع است که تو این غربت بالاخره حال و هوای بهار و حس میکنه....!!!ا
از روزی که از ایران اومدم دیگه هیچی اون رنگ و بوی خودشو نداشته ... دیگه موقع عید حتی حس نمیکنی که عیده ، مثل اون قدیما تو ایران ، همه جا بوی عید نمیده ، کسی خونه تکونی نمیکنه ، همه جا الکی شلوغ نیست ، کسی در تکاپو نیست و تو هم فقط به یاد گذشته با شوق و ذوق فراوون سفره هفت سینی آماده میکنی و شیرینی و آجیلی میخری تا بلکه یه کم به این روزا رنگ و بو بدی .. ولی بازم فرقی نمیکنه !!! این بود که امسال تصمیم گرفتم روزای اول عید و برم مسافرت و اینجا نباشم به یاد قدیم که 13 روز اول سال همیشه میرفتیم شمال پیش فامیل .... مسافرت خیلیییییییییی خوبی بود و حسابی خوش گذشت و سر فرصت حتما یه چیزایی راجع بهش مینویسم .. اما اون حس غربت و غربت نشینی رو اصلا کم که نکرد هیچچچچچچچچچ بلکه بیشترش هم کرد... و بازهم هیچی رنگ و بوی عید نداشت تازه بد تر از سالهای پیش سفره هفت سینی هم در کار نبود و لحظه سال تحویل هم به خواب غفلت گذشت ، اما خوب عوضش به فال نیک گرفتیم که سالی که نکوست از بهارش پیداست و ما تا آخر سال هییییییییی قراره بریم سفر اروپا ... خلاصه که منظورم از همه این حرفا اینه که ما حالیمون نشده بود که عید اومده و سالی نو شده و باید تغییری تو زندگیمون بدیم و نقشه های جدید بکشیم و.... و.... بالاخره وقتی دیروز رفتیم و ساعتی با شکوفه های گیلاس حال کردیم و از طبیعت معرکه و بی نهایت زیبای بهاری جای شما خالی لذت فراوون بردیم تازه فهمیدیم مثل اینکه بهار شده و دنیا دوباره زنده شده ....و
ما هم باید بهاری شیم و سال جدید و نقشه های جدید و زندگی جدید و ........و ...و

همیشه سبز و خندون و بهاری باشین

....

Saturday, March 29, 2008

چقدر دلم واسه بچه گیهام تنگ شده

وای که چه روزایی بود بچه گی..... اونقدررررررررررر دلم واسه اون روزا تنگه که نگو! کاش میشد واقعا از بزرگسالی استعفا داد....!

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله رو قبول ميكنم
می خوام به یک ساندویچ فروشی برم و فکر کنم که اونجا یه رستوران پنج ستاره است
می خوام فکر کنم شکلات از پول بهتر ه، چون می تونم اونو بخورم
می خوام زیر یه درخت کاج بزرگ بشینم و با دوستام بستنی بخورم
می خواهم توی یه چاله آب بازی کنم و بادبادک خود مو توی هوا پرواز بدم
می خوام به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها رو، جدول ضربو و شعرهای کودکانه رو یاد می گرفتموقتی نمی دونستم که چه چیزهایی نمی دونم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم
می خوام فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستندمی خوام ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خوام که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم
می خوام دوباره به همون زندگی سادهً خودم برگردمنمی خوام زندگی من پر شه از کلی کارای الکی؛ خبرهای ناراحت کننده... دعوا ،صورتحساب، جریمه و
می خوام به نیروی لبخند ایمان داشته باشمبه یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح...به فرشتگان، به باران، و به
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما
!...من رسماً از بزرگسالی استعفا

موازی یا متقاطع....؟ مسئله این است

داشتم آلبوم من و تو ی شاهرخ رو گوش می کردم وقتی گفت : عشق خطهای موازی رو به هم میرسونه ...... روی یک خطیمو از هم گـُریزونیم من و تو
یاد این پست افتادم که می گه:
دو خط متقاطع به همدیگر می‌رسند، از هم رد می‌شوند و از هم دور می‌شوند...

دو خط موازی بهم نمی‌رسند اما از یکدیگر دور هم نمی‌شوند


بعد یکی دیگه میگه : من و تو آن دو خطیم آری،موازیان به ناچاری ... که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

ما که پاک گیج شدیم.... آقا، خانم یکی پیدا نمیشه بالاخره به ما بگه دو تا خط موازی به هم می رسن یا نمی رسن؟؟؟؟؟؟

از قدیم گفتن کار امروز را به فردا مگذار .... من کی درس میگیرم از این جمله نمیدونم والله

دیشب بعد دیدن فیلم 21 به همراه داداش کوچیکه و دختر خاله و چند تا دیگه از بر و بچه ها وقتی ساعتی بعد از نیمه شب داشتم برمیگشتم خونه تو راهی که بیشتر از 20 دقیقه طول نکشید ، هزار تا پست نوشتم تو ذهنم! میخواستم از سفر بنویسم و تجربه هاش... ازجاذبه ها و خاطره هاش ، از وابسته گی هاش و دلتنگی هاش......... ، اما از اونجایی که تازه چند روزیه از سفر برگشتم و به خاطر خوشی های اون سفر حالا باید تاوان پس بدم و روزی 13-14 ساعت کار کنم وحتی امروز صبح که شنبه است و مثلا تعطیله و مرده ها هم اینجا تعطیلن ، من باید بازم 6 صبح می اومدم سر کار !! به خودم همون موقع قول دادم تا رسیدی مثل جنازه می افتی تو رختخواب ! اما............... مثل همه وقتایی که از همیشه خسته تری و فرداش هم هزار تا کار داری و میخوای زود بخوابی ولی نمیشه ، به خونه نرسیده اونقدر خواب از سر پریده بود که از در وارد نشده کامپیوتر رو روشن کرده بودم نا خودآگاه .... ولی از اونجایی که شدیدا تو موود بچه مثبت بودن بودم و میخواستم یه جورایی خیلی زیر قولم نزنم ( آخه این روزا خیلی بد قولی کردم و هییییییی زدم زیر قولایی که به خودم دادم ) و واسه تنبیه خودمم که شده هیچ کدوم از اون پستایی رو که تو راه رو صفحه مغزم تایپ کرده بودم ، ننوشتم.... غافل از این که امروز یا این آلزایمر مزمن زود رس باعث میشه که اون چیزی که میخواستم شکل نگیره یا دیگه اون حس نیست واسه ثبت اون لحظات یا........ مطمئنم بالاخره یکی تو این دنیا پیدا میشه بفهمه منظورم چیه ! شاید یه روز دیگه اون حس برگشت ، شایدم هیچ وقت حتی دیگه فکرشم

تا حالا پیش اومده دقیقا حرف دلتو یکی بزنه ،و تو حس کنی واییییییییییی انگار خودت گفتیش

.........
دیروز تحقیر شدم.امروز آرامم و نمیخواهم بدانم فردا چگونه ام.تنها اینکه دنیا با همه ی وسعتش
گاهی به اندازه ی لبخند من تنگ میشود

اونقدر این پست به دلم نشست و اونقدررررررررررررر حرف دلم بود که نتونستم نذارمش اینجا که شما ها که گوگل ریدر استفاده نمی کنین بخونینش

وقتی شب از راه می رسه

وقتی شب می رسه از راه
خواب پروازو می بینه
واسه زخمام یه دوا نیس
دلم از دلت جدا نیس
توی این غربت جونگیر
یه نگاه آشنا نیس
هرجا که میری خزونه
غروبه دل نگرونه
آفتابش جونی نداره
اما شب اینجا می مونه
نمی دونم مثه بارون
رو کدوم شونه ببارم
روی شاخه ها تو غربت
شاپرک من تو رو دارم

Friday, March 28, 2008

دلم خيلي گرفته

به دادم برس اي اشك دلم خيلي گرفته
نگو از دوري كي نپرس از چي گرفته

منو دريغ يك خوب به ويروني كشونده
عزيزمه تا وقتي نفس تو سينه مونده

تو اين تنهايي تلخ منو يك عالمه ياد
نشسته روبرويم كسي كه رفته برباد

............................

چه درديه خدايا نخواستن اما رفتن
براي اون كه سايه ست هميشه رو سر من

كسي كه وقت رفتن دوباره عاشقم كرد
..............................

به دادم برس اي اشك دلم خيلي گرفته
نگو از دوري كي نپرس از چي گرفته

Thursday, March 27, 2008

تنها شده ام

دیر گاهیست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است كه اسیر شب یلدا شده ام من كه بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كنید تا نبینم كه چه تنها شده ام

Wednesday, March 26, 2008

گاهی وقت‌ها نمیشه جنگید

با اجازه این دوست عزیز این مطلب رو گذاشتم اینجا چون شدیدا به دل نشست و حرف دلم بود. حسابی تو این لحظات آرومم کرد..... ممنونم





گاهی وقت‌ها نمیشه جنگید،

باید گذاشت و فرار کرد!

این نشونه‌ی ترس نیست،

اتفاقا" عین شجاعته،

که باور کنی زورت به بعضی‌ها نمیرسه!!!

قرار نیست آدم زورش به همه‌چیز و همه‌کس برسه که!!

دیگه الان مطمئنم

آره منم دقیقا الان مطمئنم ..... !!! ا

آیا واقعا کسی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همیشه فرصتی دوباره هست
همیشه راهی است که آن را نیازموده ایی

همیشه حرفی هست که آن را به زبان نرانده ایی

همیشه دستی هست که آنرا با مهر نفشرده ایی

همیشه بغضی هست که نشکسته است و شاید آغوش تو جایی باشد برای شکستن این بغض

همیشه دلی هست که می تپد به شوق دیدار یار

همیشه قلبی است که شکسته است ز هجر یار

همیشه لبخندی هست که تو را می برد تا عرش

همیشه بازوانی هست استوار تر از هر کوهی

همیشه حسادتی ، نیرنگی ، فریبی ، ریخشندی است

که قلب تو را پاره پاره می کند

همیشه کسی هست که میدونی به حرفات گوش میده

همیشه کسی هست که میدونی حرفاتو می فهمه

همیشه کسی هست که سکوتتو می فهمه

همیشه کسی هست که دوستیش تا نداره

چه اندکند کسانی که نمی دانند چقدر دوستشان داری

و چه بسیارند کسانی که بی صدا می گریند در تنهایی خویش

و چه بسیارند کسانی که تشنه دست نوازشگر محبتی سالها چشم انتظارند

و چه بسیارند کسانی که از دور دستهای دور به دنیای درونی تو می آیند

و چه اندکند کسانی که در درون قلب تو باقی می مانند

و چه اندکند کسانی که نمی توانی از قلب خود بیرونشان کنی

و چه اندکند کسانی که نمی دانند چقدر دوستشان داری

موازی باش

دو خط متقاطع به همدیگر می‌رسند، از هم رد می‌شوند و از هم دور می‌شوند...

دو خط موازی بهم نمی‌رسند اما از یکدیگر دور هم نمی‌شوند



گفتی موازی باش............. موازی شدم....... اما امیدوارم یه روزی قوانین عوض بشه و دو خط موازی طوری همدیگرو قطع کنن که هیچوقت دور نشن

.....!

I am too fool, I know,
For loving, and for saying so........
(J.Donne)

با زم دلم گرفته

دلم گرفته به اندازه ي وسعت تمام دلتنگي هاي عالم.

شيشه قلبم آن قدر نازک شده که با کوچکترين تلنگري مي شکند.

دلم مي خواهد فرياد بزنم ولي واژه اي را نمي يابم که عمق دردم را در فرياد منعکس کند.

فريادي در اوج سکوت که هميشه براي خود سر داده ام .

کاش مي شد سرنوشت را با آرزوهاي شيرينم عجين کنم .

دلم به درد مي آيد وقتي سرنوشت را به نظاره مي نشينم .

کاش مي شد پرواز کنم ، پروازي بي انتها به ابديت....

کاش مي شد در هجوم بي رحمانه درد، خودم را پيدا کنم.

نفرين به بودن وقتي با چاشني درد همراه است.

بغض کهنه اي گلويم را مي فشارد به گوشه اي پناه مي برم...

Tuesday, March 25, 2008

قصه جدایی ما آدم ها قصه دوری ماست از خودمون

اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تمومه ادم ها
از شب و روز خدا خط می زنم

وقتی گاهی من و دل تنها می شیم
حرفهای نگفتنی را میشه دید
میشه تو سکوت بین ما دوتا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدم ها
قصه دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه عشق
قصه سادگی گمشدمون

جدایی همیشه سخته ولی گاهی با یه خداحافظی بخش بزرگی از وجودتو جا میذاری........ دیروز وقتی برای آخرین بار تو چشات نگاه کردم خیلی سعی کردم که بغضم رو فرو بدهم و اشک نریزم ، چون قول داده بودم ... .اما همینکه قطار حرکت کرد دیگه اختیار اشکایی که تا فرودگاه نتونستم جلوشونو بگیرم دست خودم نبود؛ تازه اون موقع بود که دیدم دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم و باید باور کنم ....... کاش فرصت دیگه ای بود ، کاش فاصله ها وحود نداشت
دلم هواتو کرده ، دلم برات تنگه.......!!!ا

Friday, March 7, 2008

اگر بار گران بودیم رفتیم

به علت فرا رسیدن ایام نوروز این وبلاگ تا بازگشت اینجانب از سفر مسدود میباشد
به زودی برمیگردم ، منتظر باشید
;)

بازم این دختره حالش بده

بازم حالم خوش نیست........ یه دنیاااااااااااااا کار دارم که باید تا ساعت 12 ظهر امروز تموم شه....... ولی حسش نیست......... یعنی حس هیچی نیست !!!!!! چرا اینجوری ام من آخه؟ حس نوشتن هم نیست .... بهتره برم دنبال کارام تا از شرکت بیرونم نکردن

روز جهانی زن

به مناسبت روز جهانی زن که یه جورایی روز مادره فکر کردم این ویدیوی جالب رو بذارم اینجا
این مادر با مزه تمام حرفایی رو که یه مادر تو 24 ساعت به بچه اش میزنه رو تو 2 دقیقه خلاصه کرده !جالبه و ارزش یه بار دیدن رو داره

Thursday, March 6, 2008

من و " تو"

من و " تو"

نه دلمان را به این دنیا خوش می کنیم ،

نه به محتویات آن دل می بندیم !

من وتو _ای غریب ترین صدا در قاموس اصوات _ فقط حرکت می کنیم ،

یادمان باشد همیشه :




توقف فقط در ایستگاه ....... .......

چه تلخه

رفیق تو نمیدونی چه تلخه کسی که پر فریاده اما حنجره ایی برا فریاد کشیدن نداره

تو نمیدونی چه سخته دلت پرگریه باشه اما پناهی برای گریه کردن نباشه

لبی برا حرف زدن پایی برا رفتن دستی برا نوشتن نباشه

چه عاجزه کسی که پرناله است اما نای نالیدن نداره

کسی که حتی نمیتونه بلرزه بخنده بخض کنه حتی تو تنهائیاش نمیتونه مشت به پیشونیش بکوبه چقدر درده نوشتم درد اما درد کمه بذار بنویسم چقدر عذابه

آخ چی بگم کلمه ها هم دیگه خستن

اما رفیق همین قدر بگم که...



مرا مرنجان با این حال و هوا اینجا اینگونه مرنجان



میان این همه آشنا که دلم باآنها غریبه است مرنجان





سهم من

دست ها بالا بود.........هر کسي سهم خودش را طلبيد...سهم هر کس که رسيد, داغ تر از دل ما بود.............. ولي نوبت من که رسيد,........... سهم من يخ زده بود!.............سهم من چيست مگر يک پاسخ؟ پاسخ يک حسرت؟؟...........سهم من کوچک بود.......... قد انگشتانم. عمق آن وسعت داشت;............... وسعتي تا ته دلتنگي ها شايد از وسعت آن بود که بي پايان ماند

Wednesday, March 5, 2008

بی تو من در همه شهر غریبم

بازم مثل همیشه تو رو کم آوردم..........!!!!
امروز وقتی مجبور شدم واسه گرفتن اون امضای لعنتی یک ساعت و نیمی دم در بانک بشینم ؛ یه ساعتی که هر ثانیه اش یه ساااااااااااااااااال گذشت و فقط خدا میدونه به من چی گذشت!!!!!
انتظار بدی بود ، حتی نمیدونستم منتظر چی هستم !!!! خوبه ؟ بده؟ ......

خلاصه تو اون وقت با همه وجود حس کردم که چقدر بهت احتیاج دارم ؛ بیشتر از هر وقتی و یادم افتاد که چقدر تو رو کم میارم همیشه و تو چقدرهمیشه بهم آرامش میدادی!
میدونی وقتی آدم یه چیزی رو نداره اصلا مهم نیست چون نمیدونه چی نداره و در واقع چیزی رو تحمل نمی کنه......... اما وقتی لذت داشتن چیزی رو چشیدی اونوقته که دیگه نبودش عذابت میده ، میشی مثل اون معتاده که مواد به بدنش کم رسیده و حالا هر چقدر هم بری توان بخشی و .... هزار کوفت و زهرمار دیگه واسه تقویت خودت ؛ یه جاهایی باز گیر میکنی درست مثل امروز من.......
میخواستمت که کنارم باشی ،نه به خدا به داشتن صدات هم رازی بودم ؛ به قول یه دوست "من دلم صدات ُ میخواست خب...... شدیدا هم می خواست .....
امروز اما همون رو هم نداشتم.............. و همون جا یادم افتاد که ...... ازین و اون نیست از ماست که بر ماست. من شاید قدر اون آرامش رو؛ قدر اون خوشی رو ، قدر اون.....و ..و...و رو ندونستم و نفهمیدم چطوری همه چیرو خرابش کردم!

دیروز گفتم تنهایی رو دوست دارم اما نه همیشه ، داشتم به خودم هم دروغ میگفتم ..... من اصلا تنهایی رو دوست ندارم ، بی تو بودن رو هم دوست ندارم اما حالا هم تنهام هم بی تو.......!!!! دیگه حتی نیمدونم میشه چیزی رو عوض کرد یا نه؟
امروزبا اینکه اون امضای لعنتی رو گرفتم ، ولی ازون روزای خوب دنیا نبود واسه من ؛ تو را نداشتم نه خودت را نه حتی صدات رو که اولا تو اون ساعتهای اضطراب و انتظار بهم آرامش بدی ؛که بهم بازم بگی که نیمه پر لیوانو ببینم ، که منو یاد خوبی های زندگیم بندازی ........ نه تنها تو نبودی..... که هیچ صدای دیگه ای هم نبود ؛بلکه کمک کنه اون لحظات بهتر بگذرن و بعد هم باز نه تو رو داشتم نه هیچ کس دیگه که خوشحالی این پیروزی را باهاش قسمت کنم....!!!! تنهای تنها بودم. اون موقع بود که از خودم و این اسمی که شده بخشی از وجودم بدم اومد ، آره اسمم سالهاست که شده تنهایی....... دلم خواست تنها نباشم .... ولی بودم ،دلم میخواد تنها نباشم................. ولی هستم
بی تو من در همه شهر غریبم

چمدان را نبسته خواهم رفت

داشتم به این فکر میکردم که 2 روز دیگه عازمم و هنوز چمدونم رو نبستم ، بعد یهو یاد این شعر افتادم
خیلی دوسش میدارم ، امیدوارم شما هم خوشتون بیاد



چمدان را نبسته خواهم رفت، ابری و غم گرفته گریانم

جاده ای مه گرفته در پیش است ، روی این جاده ها غزل خوانم

نفس جاده گاه می گیرد ، قدمی خسته روی سر دارد

پرو بالم شکسته و تنها ، نگران رو به خط پایانم

می رسد شانه های خیسم را ، دستی از التماس می گیرد

مثل آغوش باز دریایی ،که مرا می برد پریشانم

و صدا می زند که برگردم ، دو دلم من نمی شود اما

می روم، گفتنش کمی سخت است ، می روم!می روم! نمی مانم؟!

کاش می شد دوباره برگردم ، سمت رویای کودکی هایم

سبد قصه ، مادر و بابا ، من و هم بازی دبستانم

با الفبای کودکی مادر ، با تو هرشب چه عالمی دارم

غربت و ناله های دلتنگی ، من و چشم ستاره بارانم

تنهایی رو دوست دارم البته بعضی وقتا

تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ...
تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا....
در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد

Tuesday, March 4, 2008

گوودی پران


تو یه شب وسط هفته بارونی زمستونی مثل امشب بعد مدتها بنا به پیشنهاد یه دوست عزیز که گفت دیدن این فیلم ازهر کاری واجب تره راهی سینمای محله شدم ، و بر خلاف انتظارم که فکر می کردم سالن رو در اختیار دارم 6 تا همراه دیگه هم تو سالن داشتم. همینطور که در شوک بودم از دیدن این همه آدم اینجا اونم وسط هفته ، بهترین صندلی لژ رو انتخاب کردم و پاکت پاپ کورنی رو که خریده بودم گذاشتم رو پام و مشغول تماشای تبلیغات مسخره شدم و در این فکر که این چه فیلمیه که اینقدر تعریفشو می کنن .....!!!!!! که چند تا امریکایی وسط هفته و سانس ساعت 7 اومدن تماشاش...!
تو همین فکرا بودم و نفهمیدم چطوری فیلم شروع شد و فقط وقتی اشکام به پهنای صورت سرازیر بود و کم کم از صدای هق هقم بقیه محو تماشای من شده بودن به جای فیلم یاد همون دوست مذکور افتادم که با اینکه خیلی قبولش دارم ولی وقتی گفت عین 2 ساعت فیلم رو اشک ریختم پیش خودم فکر کردم یا داره غلو می کنه و یا خیلی دلتنگ خونه و وطن است..... آخه من که اشکم همیشه بی بهانه سرازیره تا حالا از اول تا آخر یه فیلم زار نزدم..... تازه اونجا تو سینما بود که ..... بازم زود قضاوت کردی تنهاترین !!!!؟؟؟
خلاصه کلام که آقایون و خانوما ما شدیدا و نافرم دیدن این فیلم رو به همه توصیه میکنیم البته اگه حال اشک ریختن دارین. فرصت رو از دست ندین و تا هنوز رو پرده سینماست برید ببینید.... ما که بی نهایت از دوست گلمون به خاطر این توصیه و اصرارررررررر که برو و اینو ببین و .... متشکر و سپاس گذاریم ..... از بخش ِ بعد ِ مدتها با خود خلوت کردن و تنهایی سینما رفتنش که بگذریم............. واقعا فیلمیه که دلم می خواد دوباره ببینمش و اونایی که منو میشناسن و میدونن که میونم با فیلم و .... چطوریه ، .... باید خود حدیث مفصل بخوونن ازین مجمل

اینم سایت اصلی فیلم
اگه هم دلتون خواست میتونین نقد فیلم رو از اینجا ببینین



خسته شدم .......از روزگار و آدماش خسته شدم

از زندگي از اين همه تکرار خسته ام از هاي و هوي کوچه و بازار خسته ام دلگيرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ، از، هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوي خانه ، تن خسته مي کشم ديگر از اين حصار دل آزار خسته ام از او که گفت يار تو هستم ولي نبود از خود که بي شکيبم و بي يار خسته ام از زندگي از اين همه تکرار خسته ام از هاي و هوي کوچه و بازار خسته ام

خسته شدم از این آدما ، آدمایی که فقط تو رو واسه خودشون می خوان ، واسه نفع خودشون، آدمایی که از هر فرصتی واسه سوء استفاده ازت کوتاهی نمی کنن، آدمایی که هر تلاشی می کنن تا بکشنت پایین ، تا سد راه پیشرفت و رشدت شن، آدمایی که تو رو می خوان تا فقط آویزونت باشن ، آدمایی که تو رو نمیخوان به خاطر خودت بلکه می خوان به خاطر خودشون و از رو خودخواهی محضشون ، آدمایی که هستن و بودن همیشه ، اما در واقع نبودن و فقط عین یه مترسک سر جالیز بودن، آدمایی که فقط وقتی لازمت دارن هستن ، آدمایی که وقتی از دستت دادن یادشون می افته که بودی و تازه اونم چون نیستی احتیاجاتشون رو بر طرف کنی ، نه اینکه دلشون واسه تو تنگ شده باشه که یادت کنن نه دلشون واسه سرویسایی که بهشون میدادی تنگ شده و واسه اینکه بهت احتیاج دارن یادت افتادن..............!!!!؟
خسته ام.....
خسته........
خسته تر از اونی که بشه تصور کرد!!!! دلم میخواد ادامه ندم ، دلم میخواد برم یه جایی که هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ کدوم این آدما نباشن ، آدمایی که با معیارهای کوچیک خودشون محکت می زنن ، آدمایی که رو راست نیستن ، آدمایی که فقط تظاهر می کنن ، آدمایی که هزار تا چهره دارن وتو میمونی که کدوم واقعا چهره واقعیشونه!!!!!؟ آدمایی که اعتبار و اعتمادت رو ازت می گیرن و هر روز میشکننت و خوردت می کنن با خواسته ها و خودخواهی هاشون.....ا
خسته ام از همه چیز و همه کس خسته ام.................... کاش میشد از زندگی و همه چیزش یه چند ماهی مرخصی بگیرم ، یه مرخصی واقعی

خسته شدم بس که دلم
دنبال يک بهونه گشت
بس که ترانه خوندمو
برگ زمونه برنگشت

بازم کلاغ غصه ها
رفتو به خونش نرسيد......!!!!!؟

Monday, March 3, 2008

چرا گاهی بی تفاوت میشم.....!!!؟؟؟

وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،
وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،
وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم...
وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...
و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند...
وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...
بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم..
بي تفاوت مي گذرم..

آقا چیکار کنم بیدار شی؟؟؟

بعضی ها خوابن و می تونی بیدارشون کنی ، ولی بعضی ها خودشونو به خواب زدن و تو اگه آسمون رو بیاری زمین و بر عکس بازم نمیتونی بیدارشون کنی !!!!! آخه طرف اصلا خواب نیست ولی ......!!؟؟
حکایت ماست و بعضی ها
من دیگه نمی دونم با چه طرفندی به این آدم بگم بابا بسه خودتو کمتر گول بزن و از خواب مصلحتیت پاشو.... این امامزاده حاجت نیمده.....!!!!!ا
اما کو گوش شنوا و کو اصلا کسی که بفهمه توچی میگی!؟
آقا چیکار کنم بیدار شی؟؟؟؟ شایدم باید بگم چند بدم بیدار شی؟؟؟؟

حرفهای نگفتنی را میشه دید

این شعر رو خیلی دوست میدارم به خصوص این بخشش رو:

وقتی گاهی من و دل تنها می شیم
حرفهای نگفتنی را میشه دید
میشه تو سکوت بین ما دوتا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدم ها
قصه دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه عشق
قصه سادگی گمشدمون

تنهایی خیلی حس بدیه

نمی تونم نمی تونم خنده کنم
دلم رو از خوشی ها آکنده کنم
آخه تنهام آخه تنهام
یه آشنا سنگ صبور یه کس می خوام
دیگه دارم خفه می شم نفس می خوام
آخه تنهام آخه تنهام

Sunday, March 2, 2008

ویرونی من

هيچ چيز ويرانگرتر از اين نيست كه متوجه شويم كسي كه به او اعتماد داشته ايم عمري فريبمان داده است.....!!!ا
چه واقعیت تلخی و من چقدر این جمله رو دوست دارم. هر بار که می خونمش لحظه لحظه اون ویروونی جلوی چشمام مجسم میشه واون خاطرات درد دوباره زنده میشه.
یه روزی یکی شد همه دنیام، همه زندگیم، همه چیز و همه چیز، اونقدر بهش اعتماد کردم که اگه به قول معروف می گفت ماست سیاهه حتی شک نمی کردم ، اما دریغ از روزی که همه چی خراب شد
خیلیییییییییییییییییییییییییییی سخت بود، سخت تر از اونی که واژه ها بتونن وصفش کنن ، اما خوب خوبی آدمی همینه دیگه به همه چی عادت میکنه، رشد می کنه و بعد به همه اینا به عنوان یه تجربه و یه درس زندگی نگاه می کنه!!! منم درسم و گرفتم هرچند هزینه اش خیلی بالا بود و برام گرون تموم شد ، اما خوب دیگه گذشت و حالا میدونم که دیگه هیچ کسی ویرونم نخواهد کرد، هر چند حس خوبی نیست که نتونی به راحتی سابق به آدما اعتماد کنی، و این درد یه بار دیگه وقتی گریبونم رو گرفت که این حس عجیب عدم اعتماد با ارزش ترین چیز زندگیمو گرفت و یه ضربه کاریه دیگه بهم زد.....و من تازه فهمیدم اون درس و یه کم عوضی یاد گرفتم.
کاش هنوز دیر نشده باشه و راهی برای جبران وجود داشته باشه
شما فکر میکنین میشه یه کاسه نیمه شکسته رو چسبوند؟ میشه باز اعتماد کرد ؟ میشه .......
میشه......
میشه......
میشه یه فرصت دیگه به دست آورد و تلاش کرد واسه دوباره بودن؟

من حتی نمیدونم از کجا شروع کنم و چطوری بگم متاسفم که اون ویرونی همه چیزو خراب کرد.

Friday, February 29, 2008

اعتیاد به هرچیزی کلا بده به نظر بنده.. اما کل اگر طبیب بودی

اعتیاد عجب چیز بدیه!!!!! امروز صبح که بیدار شدم ، چون می دونستم خیلی سرم شلوغه و چند تا جلسه کاری دارم و بعد هم میخوام زود در برم از سر کار.....! پیش خودم گفتم امروز پست بی پست!!!!!!! اما اگه شما باورتون شد ، خودم هم باورم شد
گاهی اوقات بد نیست آدم خودشو خوب بشناسه
خلاصه کلام نتیجه این صحبتهای من و دل این شد که این تازه معتاد شده به دو تا پست واسه امروز بسنده کنه.... البته شانس آوردیم که داره میره جلسه وگرنه خدا میدونست .............
خداییش من خیلی با حالم ها ..... شما هم موافقین؟؟؟؟؟؟؟
:P lol
دیدم کس دیگه ای که تحویل نمیگیره مارو ، اقلا خودمون خودمونو تحویل بگیریم ;)

منم تنهام

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام».
يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام».
يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه.
بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم.فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».
يه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟من اينجا خيلي تنهام».
براش يه لبخند كشيدم وزيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام».
يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».
براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی تنهام...

دلتنگی هاتو وردار ....به روی قلبم بزار

درد اين دلتنگي زياده! اونقدر که حتي با ريختن اشک هم تموم نميشه!!!

گاهي چه ساده از کنار همه چيز ميگذريم و گاهي چه دردناک!! گذشتن دردناکه! گذشتن از همة چيزا و کسايي که دوستشون داري سخته !

وقتي دردناک تر ميشه که مجبوري بگذري اما بايد دلت رو جا نذاري!!! بايد مواظب باشي صدمه اي نرسوني! سخته! خيلي سخته

Thursday, February 28, 2008

تلخ تر از زیتون کال ، تلخ تر از اسپرسو

امروز تلخم مثل قهوه اسپرسو ، واسه همین شکر قهوه ام رو زیاد کردم
فکر می کنین تاثیر بذاره , و این تلخی از بین بره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دل من

باز دلم هواي نوشتن به سرش زده است .

مي دانيد هر وقت كه تنها و دل تنگ مي شود ، كسي را فرا نمي خواند جزء قلم و كاغذ ، مي خواهد كه بنويسد از همه چيز از همه كس ...................

ولي وقتي شروع به نوشتن مي كند چيزي براي نوشتن ندارد ؟

دلش پر از حرفهاي نگفته است ولي چيزي براي گفتن ندارد ، هيچ !

خودش هم نمي داند كه چه چيزي مي خواهد ؟

خودش هم نمي داند كه دلش چه مي خواهد ، طفلكي سرگردان وحيران است ؟

ولي نه چرا مي داند ولي حقي ندارد ، هيچ حقي ندارد او محكوم به تنهايي و مرگ است منتظر است تا مرگ او فرا برسد و در گوشه اي خلوت بميرد آري .

در بي كسي و غربت بميرد .................

ارزش دوست داشتن

چقدر خوبه ادم يكي را دوست داشته باشه نه به خاطر اينكه نيازش رو برطرف كنه نه به خاطر اينكه كس ديگري را نداره نه به خاطر اينكه تنهاست و نه از روي اجبار بلكه به خاطر اينكه اون شخص ارزش دوست داشتن روداره....... حالا خودت بگو من چطوری بگم که تو ارزشش رو داری واسه اینه که دوست دارم..........................
.....
....
...
میدونم هیچی نگو باورش تو این دوره خیلی سخت شده ، حتی گاهی خودمم سخته نمیتونم باور کنم!


Wednesday, February 27, 2008

به این میگن هنر رانندگی.....! موافقین؟

من فقط موندم چطوری؟؟؟؟؟