Tuesday, March 4, 2008

خسته شدم .......از روزگار و آدماش خسته شدم

از زندگي از اين همه تکرار خسته ام از هاي و هوي کوچه و بازار خسته ام دلگيرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ، از، هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوي خانه ، تن خسته مي کشم ديگر از اين حصار دل آزار خسته ام از او که گفت يار تو هستم ولي نبود از خود که بي شکيبم و بي يار خسته ام از زندگي از اين همه تکرار خسته ام از هاي و هوي کوچه و بازار خسته ام

خسته شدم از این آدما ، آدمایی که فقط تو رو واسه خودشون می خوان ، واسه نفع خودشون، آدمایی که از هر فرصتی واسه سوء استفاده ازت کوتاهی نمی کنن، آدمایی که هر تلاشی می کنن تا بکشنت پایین ، تا سد راه پیشرفت و رشدت شن، آدمایی که تو رو می خوان تا فقط آویزونت باشن ، آدمایی که تو رو نمیخوان به خاطر خودت بلکه می خوان به خاطر خودشون و از رو خودخواهی محضشون ، آدمایی که هستن و بودن همیشه ، اما در واقع نبودن و فقط عین یه مترسک سر جالیز بودن، آدمایی که فقط وقتی لازمت دارن هستن ، آدمایی که وقتی از دستت دادن یادشون می افته که بودی و تازه اونم چون نیستی احتیاجاتشون رو بر طرف کنی ، نه اینکه دلشون واسه تو تنگ شده باشه که یادت کنن نه دلشون واسه سرویسایی که بهشون میدادی تنگ شده و واسه اینکه بهت احتیاج دارن یادت افتادن..............!!!!؟
خسته ام.....
خسته........
خسته تر از اونی که بشه تصور کرد!!!! دلم میخواد ادامه ندم ، دلم میخواد برم یه جایی که هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ کدوم این آدما نباشن ، آدمایی که با معیارهای کوچیک خودشون محکت می زنن ، آدمایی که رو راست نیستن ، آدمایی که فقط تظاهر می کنن ، آدمایی که هزار تا چهره دارن وتو میمونی که کدوم واقعا چهره واقعیشونه!!!!!؟ آدمایی که اعتبار و اعتمادت رو ازت می گیرن و هر روز میشکننت و خوردت می کنن با خواسته ها و خودخواهی هاشون.....ا
خسته ام از همه چیز و همه کس خسته ام.................... کاش میشد از زندگی و همه چیزش یه چند ماهی مرخصی بگیرم ، یه مرخصی واقعی

خسته شدم بس که دلم
دنبال يک بهونه گشت
بس که ترانه خوندمو
برگ زمونه برنگشت

بازم کلاغ غصه ها
رفتو به خونش نرسيد......!!!!!؟

1 comment:

Anonymous said...

چقدر باهات هم عقيده ام