Wednesday, February 27, 2008

سالی که نکوست از بهارش پیداست.....!!

واقعا درست گفتن و حکایت ما هم انیجوری شروع شد:
درست یه شبی که حالت گرفته است و حس هیچ کاری رو نداری و به خونه نرسیده به خودت میگی امشب زود میخوابم همون شبی که تا 3 صبح به وب گردی میگذره و همون شبی ِ که از دلتنگی ِزیاد به سرت میزنه تو هم از این به بعد به جای وبلاگ خونی ، وبلاگ نویس شی و خلاصه این بهار نکو خودش صبح وقتی ساعتت زنگ میزنه که پاشو ساعات 4:30 صبح و باید روزت رو شروع کنی و آه از نهادت بلند می کنه و اینجوری میشه که به هوای یه چرت 5 دقیقه ای 1 ساعت دیگه میخوابی و بعد که با حول و هراس از جات می پری و حتی نمی فهمی چطوری بساط صبحونه و نهارت رو ریختی تو لانچ باکس کذایی ( اینجاست که به مزایای زندگی در محیط به قول خودشون فست پِیست غرب پی میبری) و خلاصه در عرض 15 دقیقه استارت ماشین رو هم زدی و راه می افتی که روز جدیدی رو شروع کنی اما کل راه با اینکه هنوز از بی خوابی شب پیش چشمات درست باز نمیشن و مجبور شدی سی دی تو ضبط رو به یه سی دی جفنگ تعویض کنی که خوابو از کلت بپرونه که ......... تو همین حال و هوا فقط به این فکر می کنی که این پست رو چطوری شروع کنی و عنوانش چی باشه و ....
.....
واونقدر تو افکارت غرقی که نمی فهمی چطوری و کی رسیدی دم شرکت و پارک کردی و وقتی به عمق فاجعه بیشتر پی می بری که میبنی ساعت 6:30 صبح و هوا بر عکس همه روزهای دیگه روشن و ماه و خورشید در حال رغابتن و چه روز قشنگی رو درست کردن و تو متوجه هیچ کدوم از اینا نشدی از بس که تو فکر این وبلاگ تازه متولد شده و این پست کذایی بودی......
اینجاست که تازه میگی هنوز شروع نکرده ....... به خودت میگی بابا یواش نرمز دستی رو بکش ، چه خبره زیادی جو گیر شدی ....و به حرفه ای های این مسیر حق میدی که گاها یه پست جدید واسشون از نون شب واجب تره و تو اینو قبلا نمیفهمیدی....!!!! و باز میمونی که رسمش همینه یا من زیادی تازه کارم یا جدی جدی جو گیر شدم؟؟؟؟؟

2 comments:

Anonymous said...

نه عزیزم همه همین طورن...یه مدت به قول خودت تو جوی ...بعد خوب میشی ...یعنی عادی میشه برات وبلاگ..به هرحال امیدوارم همین طور تند تند بنویسی خانومی...همین طور صمیمی و گرم...موفق باشی...متولد شدن وبلاگتم مبارک !! بوس

khodam said...

مرسی ماهک عزیز از نظر لطفت