بازم مثل همیشه تو رو کم آوردم..........!!!!
امروز وقتی مجبور شدم واسه گرفتن اون امضای لعنتی یک ساعت و نیمی دم در بانک بشینم ؛ یه ساعتی که هر ثانیه اش یه ساااااااااااااااااال گذشت و فقط خدا میدونه به من چی گذشت!!!!!
انتظار بدی بود ، حتی نمیدونستم منتظر چی هستم !!!! خوبه ؟ بده؟ ......
خلاصه تو اون وقت با همه وجود حس کردم که چقدر بهت احتیاج دارم ؛ بیشتر از هر وقتی و یادم افتاد که چقدر تو رو کم میارم همیشه و تو چقدرهمیشه بهم آرامش میدادی!
میدونی وقتی آدم یه چیزی رو نداره اصلا مهم نیست چون نمیدونه چی نداره و در واقع چیزی رو تحمل نمی کنه......... اما وقتی لذت داشتن چیزی رو چشیدی اونوقته که دیگه نبودش عذابت میده ، میشی مثل اون معتاده که مواد به بدنش کم رسیده و حالا هر چقدر هم بری توان بخشی و .... هزار کوفت و زهرمار دیگه واسه تقویت خودت ؛ یه جاهایی باز گیر میکنی درست مثل امروز من.......
میخواستمت که کنارم باشی ،نه به خدا به داشتن صدات هم رازی بودم ؛ به قول یه دوست "من دلم صدات ُ میخواست خب...... شدیدا هم می خواست .....
امروز اما همون رو هم نداشتم.............. و همون جا یادم افتاد که ...... ازین و اون نیست از ماست که بر ماست. من شاید قدر اون آرامش رو؛ قدر اون خوشی رو ، قدر اون.....و ..و...و رو ندونستم و نفهمیدم چطوری همه چیرو خرابش کردم!
دیروز گفتم تنهایی رو دوست دارم اما نه همیشه ، داشتم به خودم هم دروغ میگفتم ..... من اصلا تنهایی رو دوست ندارم ، بی تو بودن رو هم دوست ندارم اما حالا هم تنهام هم بی تو.......!!!! دیگه حتی نیمدونم میشه چیزی رو عوض کرد یا نه؟
امروزبا اینکه اون امضای لعنتی رو گرفتم ، ولی ازون روزای خوب دنیا نبود واسه من ؛ تو را نداشتم نه خودت را نه حتی صدات رو که اولا تو اون ساعتهای اضطراب و انتظار بهم آرامش بدی ؛که بهم بازم بگی که نیمه پر لیوانو ببینم ، که منو یاد خوبی های زندگیم بندازی ........ نه تنها تو نبودی..... که هیچ صدای دیگه ای هم نبود ؛بلکه کمک کنه اون لحظات بهتر بگذرن و بعد هم باز نه تو رو داشتم نه هیچ کس دیگه که خوشحالی این پیروزی را باهاش قسمت کنم....!!!! تنهای تنها بودم. اون موقع بود که از خودم و این اسمی که شده بخشی از وجودم بدم اومد ، آره اسمم سالهاست که شده تنهایی....... دلم خواست تنها نباشم .... ولی بودم ،دلم میخواد تنها نباشم................. ولی هستم
بی تو من در همه شهر غریبم
امروز وقتی مجبور شدم واسه گرفتن اون امضای لعنتی یک ساعت و نیمی دم در بانک بشینم ؛ یه ساعتی که هر ثانیه اش یه ساااااااااااااااااال گذشت و فقط خدا میدونه به من چی گذشت!!!!!
انتظار بدی بود ، حتی نمیدونستم منتظر چی هستم !!!! خوبه ؟ بده؟ ......
خلاصه تو اون وقت با همه وجود حس کردم که چقدر بهت احتیاج دارم ؛ بیشتر از هر وقتی و یادم افتاد که چقدر تو رو کم میارم همیشه و تو چقدرهمیشه بهم آرامش میدادی!
میدونی وقتی آدم یه چیزی رو نداره اصلا مهم نیست چون نمیدونه چی نداره و در واقع چیزی رو تحمل نمی کنه......... اما وقتی لذت داشتن چیزی رو چشیدی اونوقته که دیگه نبودش عذابت میده ، میشی مثل اون معتاده که مواد به بدنش کم رسیده و حالا هر چقدر هم بری توان بخشی و .... هزار کوفت و زهرمار دیگه واسه تقویت خودت ؛ یه جاهایی باز گیر میکنی درست مثل امروز من.......
میخواستمت که کنارم باشی ،نه به خدا به داشتن صدات هم رازی بودم ؛ به قول یه دوست "من دلم صدات ُ میخواست خب...... شدیدا هم می خواست .....
امروز اما همون رو هم نداشتم.............. و همون جا یادم افتاد که ...... ازین و اون نیست از ماست که بر ماست. من شاید قدر اون آرامش رو؛ قدر اون خوشی رو ، قدر اون.....و ..و...و رو ندونستم و نفهمیدم چطوری همه چیرو خرابش کردم!
دیروز گفتم تنهایی رو دوست دارم اما نه همیشه ، داشتم به خودم هم دروغ میگفتم ..... من اصلا تنهایی رو دوست ندارم ، بی تو بودن رو هم دوست ندارم اما حالا هم تنهام هم بی تو.......!!!! دیگه حتی نیمدونم میشه چیزی رو عوض کرد یا نه؟
امروزبا اینکه اون امضای لعنتی رو گرفتم ، ولی ازون روزای خوب دنیا نبود واسه من ؛ تو را نداشتم نه خودت را نه حتی صدات رو که اولا تو اون ساعتهای اضطراب و انتظار بهم آرامش بدی ؛که بهم بازم بگی که نیمه پر لیوانو ببینم ، که منو یاد خوبی های زندگیم بندازی ........ نه تنها تو نبودی..... که هیچ صدای دیگه ای هم نبود ؛بلکه کمک کنه اون لحظات بهتر بگذرن و بعد هم باز نه تو رو داشتم نه هیچ کس دیگه که خوشحالی این پیروزی را باهاش قسمت کنم....!!!! تنهای تنها بودم. اون موقع بود که از خودم و این اسمی که شده بخشی از وجودم بدم اومد ، آره اسمم سالهاست که شده تنهایی....... دلم خواست تنها نباشم .... ولی بودم ،دلم میخواد تنها نباشم................. ولی هستم
بی تو من در همه شهر غریبم
No comments:
Post a Comment