باز دلم هواي نوشتن به سرش زده است .
مي دانيد هر وقت كه تنها و دل تنگ مي شود ، كسي را فرا نمي خواند جزء قلم و كاغذ ، مي خواهد كه بنويسد از همه چيز از همه كس ...................
ولي وقتي شروع به نوشتن مي كند چيزي براي نوشتن ندارد ؟
دلش پر از حرفهاي نگفته است ولي چيزي براي گفتن ندارد ، هيچ !
خودش هم نمي داند كه چه چيزي مي خواهد ؟
خودش هم نمي داند كه دلش چه مي خواهد ، طفلكي سرگردان وحيران است ؟
ولي نه چرا مي داند ولي حقي ندارد ، هيچ حقي ندارد او محكوم به تنهايي و مرگ است منتظر است تا مرگ او فرا برسد و در گوشه اي خلوت بميرد آري .
در بي كسي و غربت بميرد .................
مي دانيد هر وقت كه تنها و دل تنگ مي شود ، كسي را فرا نمي خواند جزء قلم و كاغذ ، مي خواهد كه بنويسد از همه چيز از همه كس ...................
ولي وقتي شروع به نوشتن مي كند چيزي براي نوشتن ندارد ؟
دلش پر از حرفهاي نگفته است ولي چيزي براي گفتن ندارد ، هيچ !
خودش هم نمي داند كه چه چيزي مي خواهد ؟
خودش هم نمي داند كه دلش چه مي خواهد ، طفلكي سرگردان وحيران است ؟
ولي نه چرا مي داند ولي حقي ندارد ، هيچ حقي ندارد او محكوم به تنهايي و مرگ است منتظر است تا مرگ او فرا برسد و در گوشه اي خلوت بميرد آري .
در بي كسي و غربت بميرد .................
No comments:
Post a Comment