Monday, March 31, 2008

گوگل ریدر

آقا بسه دیگگگگگگگگگگگگگگگگه چقدر آپ می کنین تند و سریع..... دارم فکر می کنم باید یه قانونی چیزی درست کنیم که دوستان نوبتی آپ کنن که ما هم فرصت کنیم به همه سر بزنیم
ما دو هفته اشتباه کردیم رفتیم سفربدون دسترسی به اینترنت و حالا یه هفته است برگشتیم و هنوز به قول این غربی ها نتونستیم کچ آپ 1 کنیم و گوگل ریدمان دیگه از 1000 پلاس پایین نمیاد به جان خودم .... این دوستان گل ما هم که همشون ماشاالله فعااااااااااااااااااااااااااال ...!!! حالا ما موندیم و یه کوه کار عقب افتاده و هزاران ایمیل و ریدر و .... که خدا میدونه کی آپ تو دیت خواهد شد... همه خوشی سفر جبران شد به مولا
بابا تو رو خدا به ما رحم کنید و انقدر فعال نباشین
;)



Catch Up . 1

یه بهار دیگه و شکوفه های گیلاس

دیروز با خونواده گرام رفتیم به فستیوال معروف شکوفه های گیلاس ( جای همه دوستان خالی ، من شدیدا به هر کی اینسر دنیاست و امکان اومدنش به این منطقه هست دیدار از این شکوفه های محشر رو توصیه میکنم ) که هر سال از بزرگترین اتفاقات این منطقه ایه( واشنگتن دی سی ) که ما چند سالیه اسمشو گذاشتیم شهر و استانمون .... هر سال هفته آخر مارچ و دو هفته اول آپریل درختهای شکوفه گیلاسی که سال ها پیش ژاپنی ها به آقای توماس جفرسن اهدا کرده بودن و الان دور تا دور مقبره ایشون و دریاچه روبروش را احاطه کردن و زیبایی خاصی به این منطقه دادن پر میشن از شکوفه و بی نهایت زیبان ..... آدم تازه این موقع است که تو این غربت بالاخره حال و هوای بهار و حس میکنه....!!!ا
از روزی که از ایران اومدم دیگه هیچی اون رنگ و بوی خودشو نداشته ... دیگه موقع عید حتی حس نمیکنی که عیده ، مثل اون قدیما تو ایران ، همه جا بوی عید نمیده ، کسی خونه تکونی نمیکنه ، همه جا الکی شلوغ نیست ، کسی در تکاپو نیست و تو هم فقط به یاد گذشته با شوق و ذوق فراوون سفره هفت سینی آماده میکنی و شیرینی و آجیلی میخری تا بلکه یه کم به این روزا رنگ و بو بدی .. ولی بازم فرقی نمیکنه !!! این بود که امسال تصمیم گرفتم روزای اول عید و برم مسافرت و اینجا نباشم به یاد قدیم که 13 روز اول سال همیشه میرفتیم شمال پیش فامیل .... مسافرت خیلیییییییییی خوبی بود و حسابی خوش گذشت و سر فرصت حتما یه چیزایی راجع بهش مینویسم .. اما اون حس غربت و غربت نشینی رو اصلا کم که نکرد هیچچچچچچچچچ بلکه بیشترش هم کرد... و بازهم هیچی رنگ و بوی عید نداشت تازه بد تر از سالهای پیش سفره هفت سینی هم در کار نبود و لحظه سال تحویل هم به خواب غفلت گذشت ، اما خوب عوضش به فال نیک گرفتیم که سالی که نکوست از بهارش پیداست و ما تا آخر سال هییییییییی قراره بریم سفر اروپا ... خلاصه که منظورم از همه این حرفا اینه که ما حالیمون نشده بود که عید اومده و سالی نو شده و باید تغییری تو زندگیمون بدیم و نقشه های جدید بکشیم و.... و.... بالاخره وقتی دیروز رفتیم و ساعتی با شکوفه های گیلاس حال کردیم و از طبیعت معرکه و بی نهایت زیبای بهاری جای شما خالی لذت فراوون بردیم تازه فهمیدیم مثل اینکه بهار شده و دنیا دوباره زنده شده ....و
ما هم باید بهاری شیم و سال جدید و نقشه های جدید و زندگی جدید و ........و ...و

همیشه سبز و خندون و بهاری باشین

....

Saturday, March 29, 2008

چقدر دلم واسه بچه گیهام تنگ شده

وای که چه روزایی بود بچه گی..... اونقدررررررررررر دلم واسه اون روزا تنگه که نگو! کاش میشد واقعا از بزرگسالی استعفا داد....!

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله رو قبول ميكنم
می خوام به یک ساندویچ فروشی برم و فکر کنم که اونجا یه رستوران پنج ستاره است
می خوام فکر کنم شکلات از پول بهتر ه، چون می تونم اونو بخورم
می خوام زیر یه درخت کاج بزرگ بشینم و با دوستام بستنی بخورم
می خواهم توی یه چاله آب بازی کنم و بادبادک خود مو توی هوا پرواز بدم
می خوام به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها رو، جدول ضربو و شعرهای کودکانه رو یاد می گرفتموقتی نمی دونستم که چه چیزهایی نمی دونم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم
می خوام فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستندمی خوام ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خوام که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم
می خوام دوباره به همون زندگی سادهً خودم برگردمنمی خوام زندگی من پر شه از کلی کارای الکی؛ خبرهای ناراحت کننده... دعوا ،صورتحساب، جریمه و
می خوام به نیروی لبخند ایمان داشته باشمبه یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح...به فرشتگان، به باران، و به
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما
!...من رسماً از بزرگسالی استعفا

موازی یا متقاطع....؟ مسئله این است

داشتم آلبوم من و تو ی شاهرخ رو گوش می کردم وقتی گفت : عشق خطهای موازی رو به هم میرسونه ...... روی یک خطیمو از هم گـُریزونیم من و تو
یاد این پست افتادم که می گه:
دو خط متقاطع به همدیگر می‌رسند، از هم رد می‌شوند و از هم دور می‌شوند...

دو خط موازی بهم نمی‌رسند اما از یکدیگر دور هم نمی‌شوند


بعد یکی دیگه میگه : من و تو آن دو خطیم آری،موازیان به ناچاری ... که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

ما که پاک گیج شدیم.... آقا، خانم یکی پیدا نمیشه بالاخره به ما بگه دو تا خط موازی به هم می رسن یا نمی رسن؟؟؟؟؟؟

از قدیم گفتن کار امروز را به فردا مگذار .... من کی درس میگیرم از این جمله نمیدونم والله

دیشب بعد دیدن فیلم 21 به همراه داداش کوچیکه و دختر خاله و چند تا دیگه از بر و بچه ها وقتی ساعتی بعد از نیمه شب داشتم برمیگشتم خونه تو راهی که بیشتر از 20 دقیقه طول نکشید ، هزار تا پست نوشتم تو ذهنم! میخواستم از سفر بنویسم و تجربه هاش... ازجاذبه ها و خاطره هاش ، از وابسته گی هاش و دلتنگی هاش......... ، اما از اونجایی که تازه چند روزیه از سفر برگشتم و به خاطر خوشی های اون سفر حالا باید تاوان پس بدم و روزی 13-14 ساعت کار کنم وحتی امروز صبح که شنبه است و مثلا تعطیله و مرده ها هم اینجا تعطیلن ، من باید بازم 6 صبح می اومدم سر کار !! به خودم همون موقع قول دادم تا رسیدی مثل جنازه می افتی تو رختخواب ! اما............... مثل همه وقتایی که از همیشه خسته تری و فرداش هم هزار تا کار داری و میخوای زود بخوابی ولی نمیشه ، به خونه نرسیده اونقدر خواب از سر پریده بود که از در وارد نشده کامپیوتر رو روشن کرده بودم نا خودآگاه .... ولی از اونجایی که شدیدا تو موود بچه مثبت بودن بودم و میخواستم یه جورایی خیلی زیر قولم نزنم ( آخه این روزا خیلی بد قولی کردم و هییییییی زدم زیر قولایی که به خودم دادم ) و واسه تنبیه خودمم که شده هیچ کدوم از اون پستایی رو که تو راه رو صفحه مغزم تایپ کرده بودم ، ننوشتم.... غافل از این که امروز یا این آلزایمر مزمن زود رس باعث میشه که اون چیزی که میخواستم شکل نگیره یا دیگه اون حس نیست واسه ثبت اون لحظات یا........ مطمئنم بالاخره یکی تو این دنیا پیدا میشه بفهمه منظورم چیه ! شاید یه روز دیگه اون حس برگشت ، شایدم هیچ وقت حتی دیگه فکرشم

تا حالا پیش اومده دقیقا حرف دلتو یکی بزنه ،و تو حس کنی واییییییییییی انگار خودت گفتیش

.........
دیروز تحقیر شدم.امروز آرامم و نمیخواهم بدانم فردا چگونه ام.تنها اینکه دنیا با همه ی وسعتش
گاهی به اندازه ی لبخند من تنگ میشود

اونقدر این پست به دلم نشست و اونقدررررررررررررر حرف دلم بود که نتونستم نذارمش اینجا که شما ها که گوگل ریدر استفاده نمی کنین بخونینش

وقتی شب از راه می رسه

وقتی شب می رسه از راه
خواب پروازو می بینه
واسه زخمام یه دوا نیس
دلم از دلت جدا نیس
توی این غربت جونگیر
یه نگاه آشنا نیس
هرجا که میری خزونه
غروبه دل نگرونه
آفتابش جونی نداره
اما شب اینجا می مونه
نمی دونم مثه بارون
رو کدوم شونه ببارم
روی شاخه ها تو غربت
شاپرک من تو رو دارم

Friday, March 28, 2008

دلم خيلي گرفته

به دادم برس اي اشك دلم خيلي گرفته
نگو از دوري كي نپرس از چي گرفته

منو دريغ يك خوب به ويروني كشونده
عزيزمه تا وقتي نفس تو سينه مونده

تو اين تنهايي تلخ منو يك عالمه ياد
نشسته روبرويم كسي كه رفته برباد

............................

چه درديه خدايا نخواستن اما رفتن
براي اون كه سايه ست هميشه رو سر من

كسي كه وقت رفتن دوباره عاشقم كرد
..............................

به دادم برس اي اشك دلم خيلي گرفته
نگو از دوري كي نپرس از چي گرفته

Thursday, March 27, 2008

تنها شده ام

دیر گاهیست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است كه اسیر شب یلدا شده ام من كه بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كنید تا نبینم كه چه تنها شده ام

Wednesday, March 26, 2008

گاهی وقت‌ها نمیشه جنگید

با اجازه این دوست عزیز این مطلب رو گذاشتم اینجا چون شدیدا به دل نشست و حرف دلم بود. حسابی تو این لحظات آرومم کرد..... ممنونم





گاهی وقت‌ها نمیشه جنگید،

باید گذاشت و فرار کرد!

این نشونه‌ی ترس نیست،

اتفاقا" عین شجاعته،

که باور کنی زورت به بعضی‌ها نمیرسه!!!

قرار نیست آدم زورش به همه‌چیز و همه‌کس برسه که!!

دیگه الان مطمئنم

آره منم دقیقا الان مطمئنم ..... !!! ا

آیا واقعا کسی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همیشه فرصتی دوباره هست
همیشه راهی است که آن را نیازموده ایی

همیشه حرفی هست که آن را به زبان نرانده ایی

همیشه دستی هست که آنرا با مهر نفشرده ایی

همیشه بغضی هست که نشکسته است و شاید آغوش تو جایی باشد برای شکستن این بغض

همیشه دلی هست که می تپد به شوق دیدار یار

همیشه قلبی است که شکسته است ز هجر یار

همیشه لبخندی هست که تو را می برد تا عرش

همیشه بازوانی هست استوار تر از هر کوهی

همیشه حسادتی ، نیرنگی ، فریبی ، ریخشندی است

که قلب تو را پاره پاره می کند

همیشه کسی هست که میدونی به حرفات گوش میده

همیشه کسی هست که میدونی حرفاتو می فهمه

همیشه کسی هست که سکوتتو می فهمه

همیشه کسی هست که دوستیش تا نداره

چه اندکند کسانی که نمی دانند چقدر دوستشان داری

و چه بسیارند کسانی که بی صدا می گریند در تنهایی خویش

و چه بسیارند کسانی که تشنه دست نوازشگر محبتی سالها چشم انتظارند

و چه بسیارند کسانی که از دور دستهای دور به دنیای درونی تو می آیند

و چه اندکند کسانی که در درون قلب تو باقی می مانند

و چه اندکند کسانی که نمی توانی از قلب خود بیرونشان کنی

و چه اندکند کسانی که نمی دانند چقدر دوستشان داری

موازی باش

دو خط متقاطع به همدیگر می‌رسند، از هم رد می‌شوند و از هم دور می‌شوند...

دو خط موازی بهم نمی‌رسند اما از یکدیگر دور هم نمی‌شوند



گفتی موازی باش............. موازی شدم....... اما امیدوارم یه روزی قوانین عوض بشه و دو خط موازی طوری همدیگرو قطع کنن که هیچوقت دور نشن

.....!

I am too fool, I know,
For loving, and for saying so........
(J.Donne)

با زم دلم گرفته

دلم گرفته به اندازه ي وسعت تمام دلتنگي هاي عالم.

شيشه قلبم آن قدر نازک شده که با کوچکترين تلنگري مي شکند.

دلم مي خواهد فرياد بزنم ولي واژه اي را نمي يابم که عمق دردم را در فرياد منعکس کند.

فريادي در اوج سکوت که هميشه براي خود سر داده ام .

کاش مي شد سرنوشت را با آرزوهاي شيرينم عجين کنم .

دلم به درد مي آيد وقتي سرنوشت را به نظاره مي نشينم .

کاش مي شد پرواز کنم ، پروازي بي انتها به ابديت....

کاش مي شد در هجوم بي رحمانه درد، خودم را پيدا کنم.

نفرين به بودن وقتي با چاشني درد همراه است.

بغض کهنه اي گلويم را مي فشارد به گوشه اي پناه مي برم...

Tuesday, March 25, 2008

قصه جدایی ما آدم ها قصه دوری ماست از خودمون

اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تمومه ادم ها
از شب و روز خدا خط می زنم

وقتی گاهی من و دل تنها می شیم
حرفهای نگفتنی را میشه دید
میشه تو سکوت بین ما دوتا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدم ها
قصه دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه عشق
قصه سادگی گمشدمون

جدایی همیشه سخته ولی گاهی با یه خداحافظی بخش بزرگی از وجودتو جا میذاری........ دیروز وقتی برای آخرین بار تو چشات نگاه کردم خیلی سعی کردم که بغضم رو فرو بدهم و اشک نریزم ، چون قول داده بودم ... .اما همینکه قطار حرکت کرد دیگه اختیار اشکایی که تا فرودگاه نتونستم جلوشونو بگیرم دست خودم نبود؛ تازه اون موقع بود که دیدم دیگه نمیتونم خودمو گول بزنم و باید باور کنم ....... کاش فرصت دیگه ای بود ، کاش فاصله ها وحود نداشت
دلم هواتو کرده ، دلم برات تنگه.......!!!ا

Friday, March 7, 2008

اگر بار گران بودیم رفتیم

به علت فرا رسیدن ایام نوروز این وبلاگ تا بازگشت اینجانب از سفر مسدود میباشد
به زودی برمیگردم ، منتظر باشید
;)

بازم این دختره حالش بده

بازم حالم خوش نیست........ یه دنیاااااااااااااا کار دارم که باید تا ساعت 12 ظهر امروز تموم شه....... ولی حسش نیست......... یعنی حس هیچی نیست !!!!!! چرا اینجوری ام من آخه؟ حس نوشتن هم نیست .... بهتره برم دنبال کارام تا از شرکت بیرونم نکردن

روز جهانی زن

به مناسبت روز جهانی زن که یه جورایی روز مادره فکر کردم این ویدیوی جالب رو بذارم اینجا
این مادر با مزه تمام حرفایی رو که یه مادر تو 24 ساعت به بچه اش میزنه رو تو 2 دقیقه خلاصه کرده !جالبه و ارزش یه بار دیدن رو داره

Thursday, March 6, 2008

من و " تو"

من و " تو"

نه دلمان را به این دنیا خوش می کنیم ،

نه به محتویات آن دل می بندیم !

من وتو _ای غریب ترین صدا در قاموس اصوات _ فقط حرکت می کنیم ،

یادمان باشد همیشه :




توقف فقط در ایستگاه ....... .......

چه تلخه

رفیق تو نمیدونی چه تلخه کسی که پر فریاده اما حنجره ایی برا فریاد کشیدن نداره

تو نمیدونی چه سخته دلت پرگریه باشه اما پناهی برای گریه کردن نباشه

لبی برا حرف زدن پایی برا رفتن دستی برا نوشتن نباشه

چه عاجزه کسی که پرناله است اما نای نالیدن نداره

کسی که حتی نمیتونه بلرزه بخنده بخض کنه حتی تو تنهائیاش نمیتونه مشت به پیشونیش بکوبه چقدر درده نوشتم درد اما درد کمه بذار بنویسم چقدر عذابه

آخ چی بگم کلمه ها هم دیگه خستن

اما رفیق همین قدر بگم که...



مرا مرنجان با این حال و هوا اینجا اینگونه مرنجان



میان این همه آشنا که دلم باآنها غریبه است مرنجان





سهم من

دست ها بالا بود.........هر کسي سهم خودش را طلبيد...سهم هر کس که رسيد, داغ تر از دل ما بود.............. ولي نوبت من که رسيد,........... سهم من يخ زده بود!.............سهم من چيست مگر يک پاسخ؟ پاسخ يک حسرت؟؟...........سهم من کوچک بود.......... قد انگشتانم. عمق آن وسعت داشت;............... وسعتي تا ته دلتنگي ها شايد از وسعت آن بود که بي پايان ماند

Wednesday, March 5, 2008

بی تو من در همه شهر غریبم

بازم مثل همیشه تو رو کم آوردم..........!!!!
امروز وقتی مجبور شدم واسه گرفتن اون امضای لعنتی یک ساعت و نیمی دم در بانک بشینم ؛ یه ساعتی که هر ثانیه اش یه ساااااااااااااااااال گذشت و فقط خدا میدونه به من چی گذشت!!!!!
انتظار بدی بود ، حتی نمیدونستم منتظر چی هستم !!!! خوبه ؟ بده؟ ......

خلاصه تو اون وقت با همه وجود حس کردم که چقدر بهت احتیاج دارم ؛ بیشتر از هر وقتی و یادم افتاد که چقدر تو رو کم میارم همیشه و تو چقدرهمیشه بهم آرامش میدادی!
میدونی وقتی آدم یه چیزی رو نداره اصلا مهم نیست چون نمیدونه چی نداره و در واقع چیزی رو تحمل نمی کنه......... اما وقتی لذت داشتن چیزی رو چشیدی اونوقته که دیگه نبودش عذابت میده ، میشی مثل اون معتاده که مواد به بدنش کم رسیده و حالا هر چقدر هم بری توان بخشی و .... هزار کوفت و زهرمار دیگه واسه تقویت خودت ؛ یه جاهایی باز گیر میکنی درست مثل امروز من.......
میخواستمت که کنارم باشی ،نه به خدا به داشتن صدات هم رازی بودم ؛ به قول یه دوست "من دلم صدات ُ میخواست خب...... شدیدا هم می خواست .....
امروز اما همون رو هم نداشتم.............. و همون جا یادم افتاد که ...... ازین و اون نیست از ماست که بر ماست. من شاید قدر اون آرامش رو؛ قدر اون خوشی رو ، قدر اون.....و ..و...و رو ندونستم و نفهمیدم چطوری همه چیرو خرابش کردم!

دیروز گفتم تنهایی رو دوست دارم اما نه همیشه ، داشتم به خودم هم دروغ میگفتم ..... من اصلا تنهایی رو دوست ندارم ، بی تو بودن رو هم دوست ندارم اما حالا هم تنهام هم بی تو.......!!!! دیگه حتی نیمدونم میشه چیزی رو عوض کرد یا نه؟
امروزبا اینکه اون امضای لعنتی رو گرفتم ، ولی ازون روزای خوب دنیا نبود واسه من ؛ تو را نداشتم نه خودت را نه حتی صدات رو که اولا تو اون ساعتهای اضطراب و انتظار بهم آرامش بدی ؛که بهم بازم بگی که نیمه پر لیوانو ببینم ، که منو یاد خوبی های زندگیم بندازی ........ نه تنها تو نبودی..... که هیچ صدای دیگه ای هم نبود ؛بلکه کمک کنه اون لحظات بهتر بگذرن و بعد هم باز نه تو رو داشتم نه هیچ کس دیگه که خوشحالی این پیروزی را باهاش قسمت کنم....!!!! تنهای تنها بودم. اون موقع بود که از خودم و این اسمی که شده بخشی از وجودم بدم اومد ، آره اسمم سالهاست که شده تنهایی....... دلم خواست تنها نباشم .... ولی بودم ،دلم میخواد تنها نباشم................. ولی هستم
بی تو من در همه شهر غریبم

چمدان را نبسته خواهم رفت

داشتم به این فکر میکردم که 2 روز دیگه عازمم و هنوز چمدونم رو نبستم ، بعد یهو یاد این شعر افتادم
خیلی دوسش میدارم ، امیدوارم شما هم خوشتون بیاد



چمدان را نبسته خواهم رفت، ابری و غم گرفته گریانم

جاده ای مه گرفته در پیش است ، روی این جاده ها غزل خوانم

نفس جاده گاه می گیرد ، قدمی خسته روی سر دارد

پرو بالم شکسته و تنها ، نگران رو به خط پایانم

می رسد شانه های خیسم را ، دستی از التماس می گیرد

مثل آغوش باز دریایی ،که مرا می برد پریشانم

و صدا می زند که برگردم ، دو دلم من نمی شود اما

می روم، گفتنش کمی سخت است ، می روم!می روم! نمی مانم؟!

کاش می شد دوباره برگردم ، سمت رویای کودکی هایم

سبد قصه ، مادر و بابا ، من و هم بازی دبستانم

با الفبای کودکی مادر ، با تو هرشب چه عالمی دارم

غربت و ناله های دلتنگی ، من و چشم ستاره بارانم

تنهایی رو دوست دارم البته بعضی وقتا

تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ...
تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست ...
تنهايي را دوست دارم زيرا....
در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد

Tuesday, March 4, 2008

گوودی پران


تو یه شب وسط هفته بارونی زمستونی مثل امشب بعد مدتها بنا به پیشنهاد یه دوست عزیز که گفت دیدن این فیلم ازهر کاری واجب تره راهی سینمای محله شدم ، و بر خلاف انتظارم که فکر می کردم سالن رو در اختیار دارم 6 تا همراه دیگه هم تو سالن داشتم. همینطور که در شوک بودم از دیدن این همه آدم اینجا اونم وسط هفته ، بهترین صندلی لژ رو انتخاب کردم و پاکت پاپ کورنی رو که خریده بودم گذاشتم رو پام و مشغول تماشای تبلیغات مسخره شدم و در این فکر که این چه فیلمیه که اینقدر تعریفشو می کنن .....!!!!!! که چند تا امریکایی وسط هفته و سانس ساعت 7 اومدن تماشاش...!
تو همین فکرا بودم و نفهمیدم چطوری فیلم شروع شد و فقط وقتی اشکام به پهنای صورت سرازیر بود و کم کم از صدای هق هقم بقیه محو تماشای من شده بودن به جای فیلم یاد همون دوست مذکور افتادم که با اینکه خیلی قبولش دارم ولی وقتی گفت عین 2 ساعت فیلم رو اشک ریختم پیش خودم فکر کردم یا داره غلو می کنه و یا خیلی دلتنگ خونه و وطن است..... آخه من که اشکم همیشه بی بهانه سرازیره تا حالا از اول تا آخر یه فیلم زار نزدم..... تازه اونجا تو سینما بود که ..... بازم زود قضاوت کردی تنهاترین !!!!؟؟؟
خلاصه کلام که آقایون و خانوما ما شدیدا و نافرم دیدن این فیلم رو به همه توصیه میکنیم البته اگه حال اشک ریختن دارین. فرصت رو از دست ندین و تا هنوز رو پرده سینماست برید ببینید.... ما که بی نهایت از دوست گلمون به خاطر این توصیه و اصرارررررررر که برو و اینو ببین و .... متشکر و سپاس گذاریم ..... از بخش ِ بعد ِ مدتها با خود خلوت کردن و تنهایی سینما رفتنش که بگذریم............. واقعا فیلمیه که دلم می خواد دوباره ببینمش و اونایی که منو میشناسن و میدونن که میونم با فیلم و .... چطوریه ، .... باید خود حدیث مفصل بخوونن ازین مجمل

اینم سایت اصلی فیلم
اگه هم دلتون خواست میتونین نقد فیلم رو از اینجا ببینین



خسته شدم .......از روزگار و آدماش خسته شدم

از زندگي از اين همه تکرار خسته ام از هاي و هوي کوچه و بازار خسته ام دلگيرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ، از، هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوي خانه ، تن خسته مي کشم ديگر از اين حصار دل آزار خسته ام از او که گفت يار تو هستم ولي نبود از خود که بي شکيبم و بي يار خسته ام از زندگي از اين همه تکرار خسته ام از هاي و هوي کوچه و بازار خسته ام

خسته شدم از این آدما ، آدمایی که فقط تو رو واسه خودشون می خوان ، واسه نفع خودشون، آدمایی که از هر فرصتی واسه سوء استفاده ازت کوتاهی نمی کنن، آدمایی که هر تلاشی می کنن تا بکشنت پایین ، تا سد راه پیشرفت و رشدت شن، آدمایی که تو رو می خوان تا فقط آویزونت باشن ، آدمایی که تو رو نمیخوان به خاطر خودت بلکه می خوان به خاطر خودشون و از رو خودخواهی محضشون ، آدمایی که هستن و بودن همیشه ، اما در واقع نبودن و فقط عین یه مترسک سر جالیز بودن، آدمایی که فقط وقتی لازمت دارن هستن ، آدمایی که وقتی از دستت دادن یادشون می افته که بودی و تازه اونم چون نیستی احتیاجاتشون رو بر طرف کنی ، نه اینکه دلشون واسه تو تنگ شده باشه که یادت کنن نه دلشون واسه سرویسایی که بهشون میدادی تنگ شده و واسه اینکه بهت احتیاج دارن یادت افتادن..............!!!!؟
خسته ام.....
خسته........
خسته تر از اونی که بشه تصور کرد!!!! دلم میخواد ادامه ندم ، دلم میخواد برم یه جایی که هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ کدوم این آدما نباشن ، آدمایی که با معیارهای کوچیک خودشون محکت می زنن ، آدمایی که رو راست نیستن ، آدمایی که فقط تظاهر می کنن ، آدمایی که هزار تا چهره دارن وتو میمونی که کدوم واقعا چهره واقعیشونه!!!!!؟ آدمایی که اعتبار و اعتمادت رو ازت می گیرن و هر روز میشکننت و خوردت می کنن با خواسته ها و خودخواهی هاشون.....ا
خسته ام از همه چیز و همه کس خسته ام.................... کاش میشد از زندگی و همه چیزش یه چند ماهی مرخصی بگیرم ، یه مرخصی واقعی

خسته شدم بس که دلم
دنبال يک بهونه گشت
بس که ترانه خوندمو
برگ زمونه برنگشت

بازم کلاغ غصه ها
رفتو به خونش نرسيد......!!!!!؟

Monday, March 3, 2008

چرا گاهی بی تفاوت میشم.....!!!؟؟؟

وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،
وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،
وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم...
وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...
و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند...
وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...
بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم..
بي تفاوت مي گذرم..

آقا چیکار کنم بیدار شی؟؟؟

بعضی ها خوابن و می تونی بیدارشون کنی ، ولی بعضی ها خودشونو به خواب زدن و تو اگه آسمون رو بیاری زمین و بر عکس بازم نمیتونی بیدارشون کنی !!!!! آخه طرف اصلا خواب نیست ولی ......!!؟؟
حکایت ماست و بعضی ها
من دیگه نمی دونم با چه طرفندی به این آدم بگم بابا بسه خودتو کمتر گول بزن و از خواب مصلحتیت پاشو.... این امامزاده حاجت نیمده.....!!!!!ا
اما کو گوش شنوا و کو اصلا کسی که بفهمه توچی میگی!؟
آقا چیکار کنم بیدار شی؟؟؟؟ شایدم باید بگم چند بدم بیدار شی؟؟؟؟

حرفهای نگفتنی را میشه دید

این شعر رو خیلی دوست میدارم به خصوص این بخشش رو:

وقتی گاهی من و دل تنها می شیم
حرفهای نگفتنی را میشه دید
میشه تو سکوت بین ما دوتا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدم ها
قصه دوری ماست از خودمون
دوری من و تو از لحظه عشق
قصه سادگی گمشدمون

تنهایی خیلی حس بدیه

نمی تونم نمی تونم خنده کنم
دلم رو از خوشی ها آکنده کنم
آخه تنهام آخه تنهام
یه آشنا سنگ صبور یه کس می خوام
دیگه دارم خفه می شم نفس می خوام
آخه تنهام آخه تنهام

Sunday, March 2, 2008

ویرونی من

هيچ چيز ويرانگرتر از اين نيست كه متوجه شويم كسي كه به او اعتماد داشته ايم عمري فريبمان داده است.....!!!ا
چه واقعیت تلخی و من چقدر این جمله رو دوست دارم. هر بار که می خونمش لحظه لحظه اون ویروونی جلوی چشمام مجسم میشه واون خاطرات درد دوباره زنده میشه.
یه روزی یکی شد همه دنیام، همه زندگیم، همه چیز و همه چیز، اونقدر بهش اعتماد کردم که اگه به قول معروف می گفت ماست سیاهه حتی شک نمی کردم ، اما دریغ از روزی که همه چی خراب شد
خیلیییییییییییییییییییییییییییی سخت بود، سخت تر از اونی که واژه ها بتونن وصفش کنن ، اما خوب خوبی آدمی همینه دیگه به همه چی عادت میکنه، رشد می کنه و بعد به همه اینا به عنوان یه تجربه و یه درس زندگی نگاه می کنه!!! منم درسم و گرفتم هرچند هزینه اش خیلی بالا بود و برام گرون تموم شد ، اما خوب دیگه گذشت و حالا میدونم که دیگه هیچ کسی ویرونم نخواهد کرد، هر چند حس خوبی نیست که نتونی به راحتی سابق به آدما اعتماد کنی، و این درد یه بار دیگه وقتی گریبونم رو گرفت که این حس عجیب عدم اعتماد با ارزش ترین چیز زندگیمو گرفت و یه ضربه کاریه دیگه بهم زد.....و من تازه فهمیدم اون درس و یه کم عوضی یاد گرفتم.
کاش هنوز دیر نشده باشه و راهی برای جبران وجود داشته باشه
شما فکر میکنین میشه یه کاسه نیمه شکسته رو چسبوند؟ میشه باز اعتماد کرد ؟ میشه .......
میشه......
میشه......
میشه یه فرصت دیگه به دست آورد و تلاش کرد واسه دوباره بودن؟

من حتی نمیدونم از کجا شروع کنم و چطوری بگم متاسفم که اون ویرونی همه چیزو خراب کرد.